-
دوستش دارم...
شنبه 21 دی 1392 12:54
دلم برایِ خودم وقتی که عاشق می شوم تنگ شده. تویِ برف ها قدم می زنم و نگاه هایِ نکرده اش به خودم را دوست دارم. قلمم را زیرِ سقفِ آسمان رویِ کاغذ می گذارم و تماشایِ بلاتکلیفی ام در شعر برای او را دوست دارم. دوستش دارم، دوستش دارم، دوستش دارم... انگشت کوچکم را دورِ هوا حلقه می کنم، یعنی که دوستش دارم. کافه نه، خیابان نه،...
-
ماشینِ آدم سازی
جمعه 20 دی 1392 15:07
دخترها: کمر باریک، قد بلند، مو بلند، گونه هایِ درشت، لب هایِ درشت، چشم ها با اندکی تنوّع در رنگ هایِ مختلف امّا با مشخّصاتِ ثابت(درشت، گیرا، مَردکُش، خاص)، دست هایِ لاغر، انگشت هایِ باریک و کشیده، ناخن هایِ مانیکور شده. پاهایِ صاف، کشیده و لاغر و فاقدِ هرگونه انحنا به بیرون یا درون! پسرها: لاغر اندام(در صورتِ تمایل،...
-
عجیب
جمعه 20 دی 1392 10:50
آن بالا_ خوابگاه_ یک دست سفید. گرچه از سرما خون تویِ رگ منجمد می شد، بنده راه افتادم و از راهِ یخ زده، پیاده آمدم پایین. مطمئن بودم که تا برسم، یک قندیلِ مکعبی شکل می شوم، امّا خوشبختانه به مددِ پوششم، سالم ماندم. تویِ راه، یک چیزی غافلگیرم کرد و آن هم یک شلنگِ پهن و سیاه بود. رفتم تویِ جادّه خاکی رویِ برف ها و جا به...
-
زیبا زیبا
پنجشنبه 19 دی 1392 19:09
زیبا زیبا زیبایی ای خورشید فردا تو را دوباره خواهم دید. *** مانندِ من در شب ها می خوابی فردا بیرون می آیی می تابی *** من می روم به صحرا با، بابا تو هم با ما می آیی به آنجا *** وقتی ما، در صحراییم با مایی ما در پایین امّا تو بالایی! *** تو می روی پُشتِ کوه تا فردا شاد و خندان برگردی پیشِ ما *** زیبا زیبا زیبایی ای...
-
هایکو
پنجشنبه 19 دی 1392 19:04
رگبارِ تابستانی_ زنی نشسته به بیرون نگاه می کند کیکا کوُ او را دزدیده ام امّا نه هرگز چیزِ با ارزشی را کرکره یِ خیزرانی را بالا می برم سوُزوُکی ماساجو در آرزویِ علف در تهِ برکه آن شب تاب ها بوُسون شبِ کوتاه پایان می گیرد نزدیکِ کناره یِ آب یک عروسِ دریایی بوُسون
-
به یادِ ماریا
چهارشنبه 18 دی 1392 21:38
1 آن روزِ ماهِ آبی سپتامبر آرام، زیرِ شاخه ی درختِ آلو او را، عشقِ آرامِ رنگ باخته را، همچون رؤیایی محبوب، در آغوش گرفتم. و بر فرازِ سرِ ما، در آسمانِ زیبایِ تابستان ابری بود، که دیری بدان نگریستم. سخت سپید بود و بر اوج، و چون باز به بالا نگریستم، گذشته بود. 2 از پسِ آن روز، روزهایِ بی شمار، ماه هایِ بسیار، شنا کنان...
-
یک توضیحِ کوتاه:
سهشنبه 17 دی 1392 14:32
پیش از هر چیز، از اینکه به من سر می زنید سپاسگزارم. مطلبِ اوّل اینکه: هیچ کدام از "من"هایِ استفاده شده در مطالبم، من نبودم. و فقط به این دلیل که از ذهنم گذشته بودند، و گاهی ایده آل هایِ من بودند یا خواسته بودم در قالبِشان، به فکرِ خاصی اشاره کنم و نشان بدهم که من هم با آنها درگیرم، از زاویه ی دیدِ اوّل شخص...
-
زهرا
دوشنبه 16 دی 1392 16:17
دستِ یخ زده اش را تویِ جیبش کرد و سعی کرد کلید را محکم بگیرد. کلید را تویِ قفل گذاشت و در را باز کرد. این داخل، فقط به خاطرِ جمع و جور بودن، کمی از بیرون گرم تر بود؛ وحشت کرد و در را بست. واردِ پذیرایی شد؛ کنارِ بخاریِ کوچک نشسته بود و انگشتِ پاهایش را محکم با دست گرفته بود. _ چرا بخاری خاموشه؟ نگاهِ تندی به او...
-
به یادِ دوره یِ دبیرستانم:
دوشنبه 16 دی 1392 01:06
شود تا ظلمتم از بازیِ چشمت چراغانی مرا دریاب، ای خورشید در چشمِ تو زندانی! خوش آن روزی که بینم باغِ خشکِ آرزویم را به جادویِ بهارِ خنده هایت می شکوفانی بهار از رشکِ گل هایِ شکرخندِ تو خواهد مُرد که تنها بر لبِ نوشِ تو می زیبد، گُل افشانی شرابِ چشم هایِ تو مرا خواهد گرفت از من اگر پیمانه یی از آن به چشمانم بنوشانی یقین...
-
چند ایده:
دوشنبه 16 دی 1392 00:03
1ـ چه قدر خوب می شد اگر از یأس هام، به موشکافیِ صفاتِ باری تعالی می رسیدم؛ و درک می کردم که چه طور می تونم تمامِ این صفات رو در زندگیم لمس کنم و ازشون درست و در راهِ خیر و برایِ تمامِ آدم ها استفاده کنم... 2_ خدایا! چه قدر خوبه که این زمستون، این همه برف و بارون زد. باشه! باشه! گردِ مشکلات از دلم رفت. همه ش تقصیرِ منه...
-
کافه
یکشنبه 15 دی 1392 16:00
بعد از امتحان، رفتم کافه. تا نقطه ی انجماد رسیده بودم. کیف_ یا به عبارتی کوله ی هم قدم با آوارگی ام_ اساساً رویِ دوشم سنگینی می کرد. میزِ انتهایِ کافه و تک صندلی اش. پاتوقِ همیشگیِ من! و همان چیزی که پیش تر مثلِ پیانو و پیانیست، از عناصرِ ثابتِ داستان هایم بود. کیفم را رویِ میز گذاشتم و زیپش را باز کردم؛ به عنوانِ یک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دی 1392 02:02
کلاغ: پر! گنجیشک: پر! پروانه: پر! آرزوها: پر! خاطره ها: پر! کبوتر: پر! آرامش: پر! قاصدک: پر! شیوا: پر! پ.ن: اذیّت شدید این چند روز که پشتِ هم مطلب گذاشتم. حالا برید با خیالِ راحت درس بخونید و افتخار بیافرینید...
-
عروسِ تزار
پنجشنبه 12 دی 1392 23:36
نبضِ تند و داغِ چشم هایت، صدایِ استقامتِ قدم هایت، دستانِ نرم و استوارت، موهایِ همیشه پریشانت، زبانِ تند و قاطعت، نگاهِ مهربان امّا نفوذناپذیرت، و تو یک دختر بودی که ساده بود، بچّه بود، امّا مغرور بود. و برایِ واقعیّت، مسلّح به ایمان بود، و ایمانش را خون به خون گرد آورده بود. و تو یک دختر بودی، آماجِ هزینه ای که برایِ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 دی 1392 19:59
رفتم و گلدانم را از خانه ی مامان بزرگ آوردم! این چه وضعشه آخه! آدم با بچّه ی کوچیک اینطور رفتار می کنه؟ اسمشم هست که آدمایی هستن که از منِ نوعی چارتا پیرهن بیشتر پاره کردن. آدم جلویِ گلدونی که تخمِ گیاهش تازه رفته تو خاک دعوا می کنه؟ داد و بیداد راه میندازه؟ حالا پوریا و کیمیا بچّه هستن؛ بابا! من این بچّه رو دستِ شما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 دی 1392 17:08
خدایا من یه سؤالی داشتم: واقعاً این دخترایِ جوون چه انگیزه ای دارن که میان برف بازی و ما می بینیم که پوتین چرم تا بالایِ زانو پاشه و پاشنه هاش باعث میشن که دو نفر زیرِ بغلشو بگیرن که رو برفا سُر نخوره؟ یا خیلی برف ندیده هستن، یا انقد منتظرِ شکارِ لحظه ها هستن که هیچ فرصتی رو برایِ به چشمِ آقایون اومدن از دست نمی دن!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 دی 1392 22:31
توفانی سهمگین وزید؛ و درخت شکست، و خانه ویران شد، مادر را باد برد، پدر میانِ آوار جان داد، و کودک بیرون دوید و مادرش را صدا زد! و کودک دوید و عینک پدرش را رویِ ویرانه ی خانه گذاشت. فرشته، بال هایش را جمع کرده بود و بی اعتنا، از میانِ توفان می گذشت. کودک را دید که بی امان، مادرش را صدا می کند و دورِ خانه می دود. جلو...
-
آلبوم
چهارشنبه 11 دی 1392 09:59
آلبومِ عکسِ عروسیِ مامان و بابا: چهار ساله که بودم، قورتش می دادم! با هیجان به مامانم تویِ لباس عروسش نگاه می کردم. و مهمان ها و بابایِ به شدّت دستپاچه و خوشحالم. و مامانم را از این جهت دوست داشتم که با کمترین دستکاری، ماهِ مجلس بود. آلبومِ عکسِ من: هنوز هم گاهی از دیدنش احساسِ دلتنگی دارم. من، ساعتی پس از تولّد! و از...
-
دانشگاه
چهارشنبه 11 دی 1392 01:32
همان طور که از عنوان معلوم هست، دانشگاه! دبیرستان که بودیم، یک جایی از حرفِ آدم ها، نصیحتی بود که: این دانشگاهم نشد نون و آب. آرزوهایِ خوشِ آدمو می میرونه. و بعد لیستی از آرزوهایِ علمی بود و فهرستی از مدارک و افتخاراتِ ذهنی که در دانشگاه برباد رفته بود. امّا من به شما می گویم که دانشگاه، فقط سلّاخ خانه ی آرزوهایِ علمی...
-
زمستان
چهارشنبه 11 دی 1392 00:33
سرد و سرد و سرد... برف و برف و برف... کوچه ها خالی از خنده و حرف شُرّ و شُرّ و شُر می باره بارون! رویِ دیوار و رویِ پُشت بوم مادر می بافه ژاکت و کلاه اَبرا اومدن، اَبرایِ سیاه! بارون می باره: رو دشت و صحرا کوچه هایِ شهر بی سر و صدا زمستون شده! آهای بچّه ها! پ.ن: البتّه که داره اینجا به آرام ترین حالتِ عاشقانه برف می...
-
بالکُن
سهشنبه 10 دی 1392 13:51
سیگاری آتش زد و ضبط را خاموش کرد. _ امروز حتمن میاد! روِیِ فرمان ضرب گرفت و به بالکن خیره شد. ده دقیقه، یک ربع... خسته شد. سیگار بعدی را روشن کرد. اطراف را به دقّت پایید. کوچه خلوت بود. پیاده شد و کنارِ ماشین ایستاد. پُکِ عمیقی زد و دود را حلقه حلقه بیرون داد. به ساعتش نگاه کرد؛ یازده و سی و پنج دقیقه. گلویش را صاف...
-
...
یکشنبه 8 دی 1392 14:53
همیشه، اتّفاقی هست که با روزها کِش می آید؛ همیشه نقطه ی بغضی هست که لایه ی شب را ضخیم کند. همیشه رؤیایی هست که ناگهان سراسرِ زندگی را تسخیر می کند. آن وقت است که برایِ در مشت داشتنش، در هر چشمی نگاه می کنی. یا شاید به شوقِ آن که کسی آن را از نگاهت ندزدد، از نگاه ها چشم برمیگیری. همیشه لحظاتی هست که تمنّایِ نگذشتنشان،...
-
تنهایِ تن_ ها
شنبه 7 دی 1392 12:27
مامان تصادفاً آمد و سری زد. بابا؟ راستی... من همیشه حس می کنم که مثلِ مسیح به دنیا آمده ام. یا مثلاً مثلِ علی(ع). یک جایی که هیچ کس ندیده، دری از دوزخ یا بهشت باز شده و من را به دامانِ مادرم بخشیده اند. از این جهت گفتم که بابا بیشترِ وقت ها در پرده ای از ابهام بوده! بلند شدم پاچه هایِ شلوارم را بالا زدم و سرامیک ها را...
-
ملاقات
جمعه 6 دی 1392 22:09
مشاور: بیشتر بیا. یه روز درمیون. هروقتی امتحان نداری. _ چرا؟ _ بذار من برات بگم؛ چون تو فرق داری. آره، مراجع خوب هم دارم، ولی تو یه چیز دیگه ای. تو فقط گوش نمیدی. به چالشم می کشی. برایِ تو باید ایده آل باشم. _ مگه واسه بقیّه نیستین؟ _ می خوام که باشم، ولی باور کن که ایده آل بودن واسه خیلیا سنگینه. برایِ تو اسطوره...
-
زندگی
جمعه 6 دی 1392 21:32
نمی دونم کی می تونی این ها رو بخونی... شایدم نخونی. تو بهارِ زندگیِ منی که به یاد نمیاری اردی بهشتی رو که دست کوچولوتو گرفتم و تو انگشتمو محکم فشار دادی. تو و من! تو، من و پارکِ جنّت و درختایِ سرو. من و تو و... هیس... شبِ بیست و یک ماه رمضون. قرآن باز کردم و سوره ی لقمان اومد برات. تو و من و اون شب و گریه هات و من که...
-
مرگ
پنجشنبه 14 آذر 1392 23:16
آرزو در جریانِ زندگی می میره یا زندگی در جریانِ آرزو؟ هیچ وقت متوجّه نشدم که جوابش کدومه؟ آدم ها در جریانِ معنایِ حوادث می میرن یا معنایِ حوادث در جریانِ افکارِ آدم ها؟ ردّ پایِ مرگ در همه چیز در جریانه و ما وقتی کسی حرف از مرگ می زنه بهش می گیم: دور از جون! دور؟ نزدیک؟ در حالِ وقوع؟ آرزو می کنم یا دعا؟ خدایا؟ نسبتِ...
-
انتظار
یکشنبه 10 آذر 1392 11:44
ترمِ یکِ دانشگاه که بودم، یک پسرِ دانشجو، تویِ خوابگاه، خودش رو از طبقه یِ هفتم پرت کرد پایین و... فردایِ اون شبی که این خبر به من رسید، بارونِ پاییزیِ بی نهایت لطیفی زد... دسته جمعی رفته بودیم گردشِ زیرِ بارون و عجیب از این بارون و فضایِ محشرِ دانشکده یِ ادبیّات سرمست بودیم! تا اینکه دوستم بهمون گفت: بچّه ها اگه طرف...
-
کلید
جمعه 1 آذر 1392 21:16
دست هایِ ما، شاخه ها کشیده در پناهِ هم، لانه یِ پرنده ایست دست هایِ ما، در مسیرِ بازوانِ بی قرارِ ما، جویبارِ زنده ایست دست هایِ ما پیمبرانِ خامُشند آیه هایِ مهرشان به کف بر بلورِ جانشان داغ و بوسه آشکار دست هایِ ما رهروانِ سرخوش اند دستِ ما به عشقِ ما گواست دست هایِ ما کلیدِ قلب هایِ ماست پ.ن: سیاوش کسرایی
-
مادر...
جمعه 1 آذر 1392 20:42
گان پوشیدم و با دوستم رفتیم اتاقِ زایمان... اوّل منصرف شدم. ترسیدم و حالم بد شد. پرستار هم که از خدا خواسته... _ همین جوری هم حضورت غیرقانونیه؛ اگه می دونی نمی تونی خودتو کنترل کنی برو بیرون. _ نه! قول که اذیّت نکنم! خانمی که رویِ تخت بود به خودش می پیچید. ناله می کرد. به این زمانِ کوتاه که از شدّتِ درد نفسِ جیغ زدن...
-
اُمید
چهارشنبه 29 آبان 1392 22:18
هوا ابری بود. نمِ بارانی می زد. ویوالدی،بتهوون، کیتارو، باروک... و سروهایِ مسیرِ سرازیریِ پردیسِ دانشگاهِ شیراز. از نظرم گذشت: وقتی فرزندم دانشجو شد، تمامِ این سروها را منطقه ی مسکونی، اداره یا دانشکده خواهد دید... یا مثلاً یک روزِ آفتابی، از آن بالا، گهواره ی دید، جز انبوهِ برج ها و پیچِ هندسیِ خیابان ها هیچ چیز پیدا...
-
درهم برهم...
سهشنبه 28 آبان 1392 13:12
به دوستاییم که بچّه دار بودن پیامک دادم و گفتم که نی نی هاشونو ببرن زیرِ بارون. همیشه دوس داشتم بچّه م رو بغل کنم ببرم زیرِ بارون، دستشو بگیرم بینِ قطره ها و با هم بلند بلند بخندیم... اعتراف می کنم که هیچ وقت بزرگ نمی شم. مثلِ مادرِ مارویندر تویِ رمانِ چرخِ گردون . نمی دونم چرا؟! با اشتها غذا خوردن، بی پروا خندیدن،...