امروز چهارشنبه و ماه آبان و نمی دونم چندم...
من از پیاده روی و مسیر ناموزون همیشگی برگشتم.
از هیاهوی برند و پاساژهای لوکس معالی آباد، از آپارتمان های بی تفاوت خلبانان و نمای کیپ تا کیپ پُرِ فرهنگ شهر تا پل هوایی معلم و دکه و کوچه ها و بلوار تمام ناشدنی پاسداران و ... فکر کنم به یکی دوتا آشنا هم برخوردم که خیلی شیک هم رو نادیده گرفتیم.
پیچیدم توی کوچه و کلید و قفل و خونه!
و در این شهر جنگ زده رو باز کردم.
یک بازسازی موفق بر ویرانی هایی که از سرش گذشته.
بتونه ای که به کنده کاری و تَرَک ها خورده، خاک گیری و تغییر اساسی دکور...
دویدم جلوی آینه و شال قرمزم رو باز کردم و دستای یخم رو گذاشتم روی گونه های یخم.
گوشی و آهنگ و چک کردن فضای مجازی...
چقدر وقت هست که جنگ تموم شده؟
دو ماه! کمی اینور اونور... جنگ تموم شده.
اوه جنگ... جنگ... جنگ... و من هنوز زنده م !!
آخرین خشاب خالی... کتابخونه و اون شور و اون تب و تاب که بود و حالا بی صدا به استقبال بایگانی افسانه ی کودکی تا بیست سالگیم میره...
اوه من! چشم باز کردم و با تنهاییم امسال ، باید بیست و سه چهار ساله باشم.
زنده موندم برای روزهای باقی تا سی سالگی...
زنده موندم برای روزهای باقی تا سی سالگی...
تعجب:
!!
و بعد از 30 سالگی؟همین؟
بعدش؟
زنده نیستم.