دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

به یادِ ماریا

1  

آن روزِ ماهِ آبی سپتامبر  

آرام، زیرِ شاخه ی درختِ آلو  

او را،  

عشقِ آرامِ رنگ باخته را،  

همچون رؤیایی محبوب، در آغوش گرفتم.  

و بر فرازِ سرِ ما، در آسمانِ زیبایِ تابستان  

ابری بود، که دیری بدان نگریستم.  

سخت سپید بود و بر اوج،  

و چون باز به بالا نگریستم، گذشته بود.  

2  

از پسِ آن روز، روزهایِ بی شمار، ماه هایِ بسیار،  

شنا کنان آمدند و گذشتند.  

درختانِ میوه، فروافکنده شدند.  

و تو از من می پرسی: «آن عشق را چه بر سر آمد؟»  

باید بگویمت: «به یاد نمی آودم!»  

در آن حال، هر آینه، می دانم مرادِ تو چیست!  

امّا چهره ی او را، به راستی، به یاد ندارم.  

تنها می دانم که بر آن بوسه زدم.  

3  

آن بوسه را نیز از یاد برده بودم.  

اگر آن ابر هم گذرا بود،  

می دانم و همیشه می دانم  

که سخت سپید بود و بر اوج.  

شاید آن درختانِ میوه باز هم شکوفه کنند  

و شاید آن زن اکنون هفتمین فرزندِ خود را زاده باشد،  

ولی آن ابر  

تنها یک دم شکوفا شد  

و چون باز به بالا نگریستم،  

بر باد رفته بود.  

 

پ. ن: از کتابِ "من، برتولت برشت_ به انتخاب و ترجمه ی: بهروز مشیری"

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدو پنج‌شنبه 19 دی 1392 ساعت 18:25 http://sang-baran.blog.ir/

ابر زیبایی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد