1
آن روزِ ماهِ آبی سپتامبر
آرام، زیرِ شاخه ی درختِ آلو
او را،
عشقِ آرامِ رنگ باخته را،
همچون رؤیایی محبوب، در آغوش گرفتم.
و بر فرازِ سرِ ما، در آسمانِ زیبایِ تابستان
ابری بود، که دیری بدان نگریستم.
سخت سپید بود و بر اوج،
و چون باز به بالا نگریستم، گذشته بود.
2
از پسِ آن روز، روزهایِ بی شمار، ماه هایِ بسیار،
شنا کنان آمدند و گذشتند.
درختانِ میوه، فروافکنده شدند.
و تو از من می پرسی: «آن عشق را چه بر سر آمد؟»
باید بگویمت: «به یاد نمی آودم!»
در آن حال، هر آینه، می دانم مرادِ تو چیست!
امّا چهره ی او را، به راستی، به یاد ندارم.
تنها می دانم که بر آن بوسه زدم.
3
آن بوسه را نیز از یاد برده بودم.
اگر آن ابر هم گذرا بود،
می دانم و همیشه می دانم
که سخت سپید بود و بر اوج.
شاید آن درختانِ میوه باز هم شکوفه کنند
و شاید آن زن اکنون هفتمین فرزندِ خود را زاده باشد،
ولی آن ابر
تنها یک دم شکوفا شد
و چون باز به بالا نگریستم،
بر باد رفته بود.
پ. ن: از کتابِ "من، برتولت برشت_ به انتخاب و ترجمه ی: بهروز مشیری"
ابر زیبایی بود.