من هم دست هایِ کوچکش را می گیرم و راه می برم؛
من هم تویِ آینه چیزی بیشتر از "این" را می بینم؛
من هم گاهی از او می پرسم و خودم پاسخ می دهم؛
امّا...
گاهی باید فقط همین کار را کرد؛ فقط همین.
مثلا پنجره را باز کنی و بعد از هفته ها، تازه متوجّه شوی که پاییز است.
و به جایِ پاییز به مرگ بیندیشی که بعد از عمری، پنجره را می گشاید و تمامِ آنچه بودی را ، شبیهِ رؤیایی تابستانه پیشِ چشمت می آورد.
گاهی فقط باید نگاه کرد.
*
پ. ن: نگاه کردن همچون دریچه ای برایِ پرواز شدن...
شکنجه ی روانی شدن و بی صدا نابود شدن توسطّ زن یا شوهر و نبود هیچ گونه مجازاتِ کیفری!
تویِ کارهایِ انسان دوستانه شرکت کردن و در صحنه ی جنگ، محافظه کار بودن.
برایِ فرزند رؤیا بافتن و پرورشِ جانوری در خدمت تکنولوژی.
فرزندِ طلاق را همچون غدّه ی سرطانی دیدن.
آری گفتن به آنچه نباید.
تحتِ لوای آن کس بودن که نشاید.
عقاب بودن و مرغ وار زندگی کردن.
پشت قصرهایی با دیوارهایِ بلند، خونِ انسان هایِ دردمند را نوشیدن و سرمست شدن.
عشقبازی با جنازه ی عجوزه ها!
آرمانی اندیشیدن و بنده وار زیستن...
برایِ زندگی جمعی مان چگونه حکم می دهیم؟
فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره؛
و من یعمل مثقال ذره شرّا یره...