دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

زهرا

دستِ یخ زده اش را تویِ جیبش کرد و سعی کرد کلید را محکم بگیرد.  

کلید را تویِ قفل گذاشت و در را باز کرد.  

این داخل، فقط به خاطرِ جمع و جور بودن، کمی از بیرون گرم تر بود؛ وحشت کرد و در را بست.  

واردِ پذیرایی شد؛ کنارِ بخاریِ کوچک نشسته بود و انگشتِ پاهایش را محکم با دست گرفته بود.  

_ چرا بخاری خاموشه؟  

نگاهِ تندی به او انداخت. گویا متوجّه آمدنش نشده بود.  

_ سلام؛ خب گاز نیست که روشنش کنم.  

نگاهش رویِ شکمِ برآمده ی او سُرید و چشم هایش برق زد. با خشونت قوطیِ کبریت را برداشت و گفت: نمیشه که! تو بلد نیستی، برو اونور، من روشن می کنم.  

_ نمیشه به خدا! صبح تا حالا ده بار آقا محمود اومده روشنش کنه، نشده! گاز نیست.  

_ لامصّبا... برو اونور؛ حالا شاید شد.  

_ نمیشه من جا به جا نشم؟ به خدا پاهام یخ زده، اصلاً توان ندارم.  

نشست و با شیرِ گاز بازی کرد، چند لحظه گوش داد. پیچِ بخاری را چرخاند و کبریت زد، آن قدر نگهش داشت که شعله به دستش رسید. بی اختیار چوب کبریت را انداخت تویِ بخاری و دستش را بیرون کشید.  

_ شد؟  

_ نه! میشه.  

و زیر چشمی به پاهایِ ورم کرده اش نگاه کرد. مادرِ خدا بیامرزش سرِ تُکتَم که حامله بود، پاهایش ورم داشت. این هم دختر است. بچّه ی خودش!

_ بیرون هنوز برف میاد؟  

_ ها؛ تموم بشو هم نی. چیزی خوردی؟  

_ آره؛ زری خانوم ظهر برام کتلت آورد. خدا خیرش بده. ظرفشونو شستم. می بری...  

_ ظرفشونو با چی شستی؟ مگه آب تو لوله ها میاد؟  

_ ها! یه باریکه ای میومد.  

_ یخ؟ با آبِ یخ؟ مگه دخترِ افسر خانوم نگفته بود نباید آبِ یخ...  

_ اون یه حرفی می زنه! ظرفِ مردمه، لازم دارن خب! تو این زمستون که نمیشه ظرفِ مردمو نگه داشت. یه بار دیگه کبریت بزن؛ ببین روشن نمیشه؟  

دوباره کبریت درآورد و سرش را تویِ بخاری کرد.  

دست هایِ یخ زده اش را از رویِ انگشتِ پاهایش برداشت و به سمتِ تاقچه خزید. دستش را به دیوار گرفت و نیم خیز شد. رادیو را روشن کرد و نشست. دست هایش را مُشت کرد و زمزمه کرد: یا زهرا... دردِ وحشتناکی از زیرِ شکمش تا کمرش امتداد یافت و همین که نشست، فروکش کرد. نفسِ عمیقی کشید. دید او هم سرش را از بخاری درآورده و نگاه می کند. لبخند زد و گفت: زهرا خانومو گفتم! دستش را رویِ شکمش گذاشت و گفت: ناقُلا از منم سنگین تر شده. روشن شد؟  

_ نه! تو چرا رفتی؟ بیا اینور بشین، گرم تره. تکون نخور. میشه؛ روشن میشه.  

_ من دوتا کتلت برات گذاشتما؛ اونا رو بخور، بعد باز برو سراغِ بخاری. پاشو تا ببینیم تا کِی این برفِ لعنتی ادامه داره...  

[ادامه دارد...]

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدو سه‌شنبه 17 دی 1392 ساعت 14:26 http://sang-baran.blog.ir/

قالب قشنگیه.

متشکّرم!

هدهد سه‌شنبه 17 دی 1392 ساعت 12:06

مثل همیشه زیبا،واقعی و اجتماعی .چه میشه گفت عشق منی


منم خیلی خیلی دوسِت دارم.
همه که واسه آدم هدهد نمیشن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد