دستِ یخ زده اش را تویِ جیبش کرد و سعی کرد کلید را محکم بگیرد.
کلید را تویِ قفل گذاشت و در را باز کرد.
این داخل، فقط به خاطرِ جمع و جور بودن، کمی از بیرون گرم تر بود؛ وحشت کرد و در را بست.
واردِ پذیرایی شد؛ کنارِ بخاریِ کوچک نشسته بود و انگشتِ پاهایش را محکم با دست گرفته بود.
_ چرا بخاری خاموشه؟
نگاهِ تندی به او انداخت. گویا متوجّه آمدنش نشده بود.
_ سلام؛ خب گاز نیست که روشنش کنم.
نگاهش رویِ شکمِ برآمده ی او سُرید و چشم هایش برق زد. با خشونت قوطیِ کبریت را برداشت و گفت: نمیشه که! تو بلد نیستی، برو اونور، من روشن می کنم.
_ نمیشه به خدا! صبح تا حالا ده بار آقا محمود اومده روشنش کنه، نشده! گاز نیست.
_ لامصّبا... برو اونور؛ حالا شاید شد.
_ نمیشه من جا به جا نشم؟ به خدا پاهام یخ زده، اصلاً توان ندارم.
نشست و با شیرِ گاز بازی کرد، چند لحظه گوش داد. پیچِ بخاری را چرخاند و کبریت زد، آن قدر نگهش داشت که شعله به دستش رسید. بی اختیار چوب کبریت را انداخت تویِ بخاری و دستش را بیرون کشید.
_ شد؟
_ نه! میشه.
و زیر چشمی به پاهایِ ورم کرده اش نگاه کرد. مادرِ خدا بیامرزش سرِ تُکتَم که حامله بود، پاهایش ورم داشت. این هم دختر است. بچّه ی خودش!
_ بیرون هنوز برف میاد؟
_ ها؛ تموم بشو هم نی. چیزی خوردی؟
_ آره؛ زری خانوم ظهر برام کتلت آورد. خدا خیرش بده. ظرفشونو شستم. می بری...
_ ظرفشونو با چی شستی؟ مگه آب تو لوله ها میاد؟
_ ها! یه باریکه ای میومد.
_ یخ؟ با آبِ یخ؟ مگه دخترِ افسر خانوم نگفته بود نباید آبِ یخ...
_ اون یه حرفی می زنه! ظرفِ مردمه، لازم دارن خب! تو این زمستون که نمیشه ظرفِ مردمو نگه داشت. یه بار دیگه کبریت بزن؛ ببین روشن نمیشه؟
دوباره کبریت درآورد و سرش را تویِ بخاری کرد.
دست هایِ یخ زده اش را از رویِ انگشتِ پاهایش برداشت و به سمتِ تاقچه خزید. دستش را به دیوار گرفت و نیم خیز شد. رادیو را روشن کرد و نشست. دست هایش را مُشت کرد و زمزمه کرد: یا زهرا... دردِ وحشتناکی از زیرِ شکمش تا کمرش امتداد یافت و همین که نشست، فروکش کرد. نفسِ عمیقی کشید. دید او هم سرش را از بخاری درآورده و نگاه می کند. لبخند زد و گفت: زهرا خانومو گفتم! دستش را رویِ شکمش گذاشت و گفت: ناقُلا از منم سنگین تر شده. روشن شد؟
_ نه! تو چرا رفتی؟ بیا اینور بشین، گرم تره. تکون نخور. میشه؛ روشن میشه.
_ من دوتا کتلت برات گذاشتما؛ اونا رو بخور، بعد باز برو سراغِ بخاری. پاشو تا ببینیم تا کِی این برفِ لعنتی ادامه داره...
[ادامه دارد...]
قالب قشنگیه.
متشکّرم!
مثل همیشه زیبا،واقعی و اجتماعی .چه میشه گفت عشق منی
منم خیلی خیلی دوسِت دارم.
همه که واسه آدم هدهد نمیشن!