به نظر میاد که یه نوع زندگی خاص داره پشت این بی خیال بودن ها شکل می گیره.
که چندان هم نشأت گرفته از بی خیالی نیست.
که یه معنای خاص توشه.
که به نظر میاد بالأخره اون چیزیه که به من تعلّق داره.
که بالأخره نوعی استقلال داره و تا الآن کسی کامل کشفش نکرده که بخواد راجع به ساختارش نظر بده و تقریباً به نود و نه درصدِ آدمایِ اطرافمم ربطی نداره که این شیوه ی زندگی خوبه یا بد.
چند روز پیش با دوستم بیرون بودم؛ بهم گفت حتّا مدل حرف زدنم هم عوض شده و این مضاف است بر طرز قلم زدن و طرز فکر و طرز زندگی...
بیشتر از هر وقتِ دیگه حس می کنم زندگی مال منه و باید خودمو کشف کنم.
اینو بهتر از همیشه می فهمم.
امّا حالا... شاید باید بپذیرم که دیگه قدرت نوشتن ندارم و یه بخش بزرگ از تمامِ گذشته م دیگه هیچ وقت منو همراهی نخواهد کرد.
دیگه حالا بیشتر چیزایی که می نوشتم رو دوس دارم بی پروا زندگی کنم.
و دارم زندگی می کنم.
شاید بعد از یه دوره ی طولانی از تجربه و زندگی اندوزی دوباره قلم دست بگیرم و این بار چیزای بهتر و عمیق تری بنویسم.
نمی دونم زوده یا دیر، امّا این چرخه ایه که لابد باید طی بشه.
شاید سبکی از زندگی...
که کم کم منو به سمتِ خودم می بره و انتخاب اساسی ترین ثبات ها برای رقم زدنِ زنانگیِ خاصّ خودم...
چی میگم؟!
مشتری داریم!
تا بعد...
خب دوستان!
وقتشه که بهتون بگم بنده مدّتیه که کار پیدا کردم و تو یه مغازه ی بازی فکری مشغولم.
خواستم بگم خوشحال میشم بهمون سر بزنید.
برای همه سنّی هم بازی فکری داریم.
آدرس: ملاصدرا، خیابان حکیمی، سمت چپ، پاساژ حکیمی، طبقه همکف، مغازه ی سرزمین معمّا.
من و تپش گل آفتابگردون وقتی خورشید به آرزوی چشم هاش می تابه.
من و گاهی تماشای آرزوهام که کلیشه ی زندگی دیگرانه،
من و کلیشه هاییم که آرزوی دیگرانه.
و کمالِ یک زن در من و عطش تند اون اتّفاق ها که بعید بود واسه من رُخ بده.
من و یک عالمه دیده و شنیده که بوی تازگی دارن و زنگ غریب تکرارِ "خودت رو باور کن"!
من و صدایِ آشنایِ تابستون، وقتی دوباره آهنگی که مظهرِ غرورمه به من میگه سرت رو بالا بگیر و زندگی کن!
من و همه ی سؤال هایی که همه ش به قوّت خودشون باقیه.
من و دست و دلی که هر بار واسه گفتنِ یه حرف ساده به شیطنت هام لرزیده... خنده هایِ یواشکیِ پسِ پشتِ عجیب ترین تجربه ها که می لمسمشون!
یک، دو، سه بهار...
رقصِ عطر بهار نارنج لایِ گیسِ آفریقایی موهام، من و این فندقی بازِ جسور و ریشه ی پرکلاغی موهام...
ای زندگیِ لعنتی! چه قد پرده واسه برداشتن داشتی و نگفته بودی ولی...
یادت نره که دلتنگی هنوزم پا برجاست.
من سهمم از تو رو می خوام.
من و عشق
عشق
عشق...
به یاد میارم روزی رو که وسط کوه غصّه هام، توی کوچه داشتم یه آهنگ گوش میدادم و یه دفه سرعتمو کم کردم و با ریتم احساس خواننده هماهنگ شدم... حس کردم همونقدر که میگه لطیفم!
به یاد میارم لحظه ای رو که داشتم به آرزوم می رسیدم و یهو یاد حرف دوستم افتادم که گفته بود: هیچ وقت پا فراتر از چیزی که حتّا سر سوزنی باورش داری نذار! و یهو حس کردم دلم می خواد به اون باور بیشتر از آرزوم متّکی باشم.
به یاد میارم تلخ ترین روزی رو که تو کوه تنها نشسته بودم و پاشدم شروع کنم به داد و بیداد و اعتراض به خدا! که یهو یه پروانه اومد نشست جلوی پام. فقط حس کردم به آرامش کسی که جلوی پاش نشسته محتاجه!
به یاد میارم هروقت یه شب تا صبح نخوابیدم، پشت بندش یه اتّفاق مهم افتاده.
به یاد میارم که پای سجّاده نشستم و هی گریه کردم و توضیح دادم که من خیلی بی پناه و بدبخت و مفلوکم! همین جور که داشتم می گفتم یهو صاف نشستم و گفتم: می بخشم! و آروم شدم.
این بامداد رو باور دارم که تمام شب رو بیدار بودم و از فشار یک مبهم نامعلوم، بی قرار بودم و شکوفا شد!
همیشه به عقلم شک می کنم ولی قلبم ثابت می کنه که هرگز خطا نمی ره.
دقیقا می دونم به چی امیدوارم.
و این بار... دیگه از دستش نمی دم.
دیگه از دستش نمی دم.
دیگه از دستش نمی دم...