صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
صبر را با حق قرین کن ای فلان
آخِرِ "والعصر" در قرآن بخوان
صبر کردن جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن کآن است تسبیحِ درست
ادامه مطلب ...به نظر دخترِ سر به هوایی میام. یه خوبیِ سر به هوا بودن، ایناس که در ادامه خواهای دید:
شالم را از سر بی حوصلگی پشتِ سرم گره زدم، پاچه هایِ شلوارم را بالا زدم و کفش هایم را درآوردم؛ بندشان را به هم گره زدم و انداختم گردنم. دویدم سمتِ آبِ شورِ دریا و با عصبانیّت داد زدم: من می خوام پسر باشم، می فهمی خدا؟ پسر! پاچه مم نمیارم پایین! شالمم درست سرم نمی کنم! من پسرم. تو منو مجبور کردی دختر باشم. داشتم با عصبانیّت داد می زدم که دیدم یک قایق موتوری از دور پیدا شد...
باد می وزید، رویِ آرامِ بستر؛ و سایه ای زیرِ لحاف به خواب رفته بود... یعنی من هنوز غرابتی با الفبایِ مهجورِ یک دیوانگی کودکانه داشتم.
پنجره را بستم؛ مرگ همه جا را فرا گرفته بود و من هنوز می اندیشیدم که راهی برایِ پرواز هست... یعنی من هنوز چیزی از جنسِ رهایی در خود داشتم، شاید همان مرگ.
پیاده روها در شب، عابرانی را می شمارند که به سمتِ نهایت رفته بودند؛ باد، ردّ خنده ها و گرمایِ بوسه ای در خلوتِ کوچه را با خود به بسترم آورد. نه!
بوسه نه! خنده نه! فقط دستی که این اوهامِ آشفته را کنار زند و به من بگوید که سایه بودن تمام شده. بگوید که بارِ سنگینِ سال ها جزم اندیشی چشمانم به پایان رسیده و وقتِ آن است که گرهِ تیره شان را باز کنم تا همه بدانند که پشتِ آن همه سیاهی، آسمانی در جریان بوده... یعنی همه ی این سایه ها که نخواستند با من به پرواز درآیند.
خسته نیستم، به خواب نرفته بودم، فقط مرگ را استنشاق می کردم و اسم هایی را از نظر می گذراندم...
اسم؟ یعنی اسم بودند؟ نامی بر سایه هایِ قرونِ گذشته و چند صباحِ آینده!
نخستین تیغِ آفتاب که در صور آسمان بدمد، منجی می آید و در همه ی ما روحی می دمد.
و من دستِ پناهندگان به ظلمت را می گیرم و تا منجی میروم... یعی که هرگز از وزشِ سهمگینِ دردها، خم به ابرو نیاورده ام!
از پلّه ها شقّ و رق کنان آمدم پایین.
می دانستم که با سی سال سن، واقعاً دور از عقل است که انقدر کودکانه خوشحال باشم.
فیشِ اوّلین حقوق بود و کارت عابر بانک و فکر باران! گیرِ سر؟ داشت! خیلی داشت! لباس؟ نه! کتاب داستان؟ بد نیست؛ عروسک؟ یعنی جز حنا خانوم، که یک زمانی مالِ خودم بود، عروسکی هم وجود داشت که به فرزندی قبولش کند؟
ایستادم جلویِ اوّلین عابر بانکی که دیدم و همان طور که مردّد بودم، رمز را زدم...
دختر:
1_ مرد باید برایِ زندگیِ مشترک آماده باشه؛ یعنی کمِ کمِش خونه تو حدّاقّل یه جایی نزدیکِ بالایِ شهر داشته باشه، ماشین و سفرایِ خارج از کشور و اینا هم که چیزی نیست، باید داشته باشه اگه شغلش خوب باشه.
2_ من از نیازام، هیچ جوری چشم نمی پوشم. یعنی اگه بخوام همین هرماه یه مانتو و شیش ماهی یه جفت کفش و دوره هام با دوستامو بذارم کنار که دیگه هیچی، میخواد دور برداره سرم سوار شه...
همه میگن شیوا سخت گیره، شیوا فکرش غلطه، شیوا معلوم نیست تو کدوم باغ سِیر می کنه، شیوا فقط بلده عیب بگیره، اینم منم آخه؟:
دلم برایِ خودم وقتی که عاشق می شوم تنگ شده.
تویِ برف ها قدم می زنم و نگاه هایِ نکرده اش به خودم را دوست دارم.
قلمم را زیرِ سقفِ آسمان رویِ کاغذ می گذارم و تماشایِ بلاتکلیفی ام در شعر برای او را دوست دارم.
دوستش دارم، دوستش دارم، دوستش دارم... انگشت کوچکم را دورِ هوا حلقه می کنم، یعنی که دوستش دارم.
کافه نه، خیابان نه، خلوتِ اتاق نه، فقط کنارِ پنجره، یعنی که پروازمان را دوست دارم...
دوستش دارم، دوستش دارم، دوستش دارم... به بلندایِ دودِ اسفندی که مادرم برایِ دور شدنِ چشمِ حسود، هر روز صبح دورِ سرم می چرخاند.
قدم هایم را هماهنگ می کنم، بی اعتنا از کنارِ نبودنش می گذرم، نگاهِ نبودنش نمی کنم، شاید هم بروم کنارِ رؤیاهایم بإیستم بلکه حسادت کند و از عدم به وجود بیاید.
نبودنش را هم دوست دارم. دوستش دارم، آن قدر می گویم که وقتی آمد، حرفی برایِ نگفتنم باقی بماند.
تمامِ آخرین خطایم را جبران می کنم؛ آخرین تنهایی ام، آخرین نبودنم.
دوستش دارم؛ خیرِ بودنش را فقیر می شوم تا خدا بی حساب ببخشد.
آن وقت چراغِ روحم را روشن می کنم و زن می شوم.