دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

ملاقات

مشاور:  بیشتر بیا. یه روز درمیون. هروقتی امتحان نداری.  

_ چرا؟  

_ بذار من برات بگم؛ چون تو فرق داری. آره، مراجع خوب هم دارم، ولی تو یه چیز دیگه ای. تو فقط گوش نمیدی. به چالشم می کشی. برایِ تو باید ایده آل باشم.  

_ مگه واسه بقیّه نیستین؟  

_ می خوام که باشم، ولی باور کن که ایده آل بودن واسه خیلیا سنگینه. برایِ تو اسطوره نیستم، برایِ تو خدا نیستم. برایِ تو بتی نیستم که هرچی گفتم بگی چشم!  

_ خب؟  

_ مشکلاتتم عینِ خودت سطح بالاست. حتّا اعتماد به نفس نداشتنت.  

_ مگه مشکل هم کلاس داره؟  

_ نه؛ چای می خوری؟  

_ خیر!  

_ خب! می گفتی...  

_ هیچی دیگه! آب پاکی رو ریخت رو دستم.  

_ خودت چی فکر می کنی؟  

_ عصبانی بود.  

_ و دوستت داشت؟  

_ نه!  

_ دیگه انقد تند نرو!  

_ نداشت.  

_ فقط چون فحش می داد؟  

_ نه؛ عاشق بودن یه جوریه که مالِ اون نبود.  

_ مثلن؟  

_ مثلن؟ مثلن... نمی فهمید که من دوسش دارم. نه فقط به خاطر اینکه خودمو نابود می کردم که خودشو دست بالا ببینه، از اون جهت نفهم بود که تا خرخره تو انزوا فرو رفته بود و نمی خواست تن به اجتماعی بودن بده، به خاطر همین، تنهایی شو بیشتر از من دوس داشت. و می دونم که من زبونشو بلد نبودم و مامانش نبودم و اینا؛ ولی خیلی پیدا بود دوسش دارم.  

_ نباید نشون می دادی.  

_ می دونم.  

_ الآن دوسش داری؟  

_ چی؟!  

_ دوسش داری؟  

_ من دوسش نداشتم.  

_ منو بازی میدی؟  

_ بد گفتم دکتر. اون حس که من بش داشتم عشق نبود، یعنی می خواستم باشه، نبود. من با مامانم لجبازی می کردم.  

_ آها... و طبیعتن می دونی که اونم با تو لجبازی می کرد؟  

_ کی؟  

_ مامانت!  

_ چرا اینو می گید؟ اون از من خوشکل تر و خواستنی تره که!  

_ ولی تو جذّاب تری، آزاد و قدرتمند. تو بلد نبودی، ولی با شرایطت می جنگیدی. و حالا آگاهانه می جنگی.  

_ خب؟  

_ اون زندگیشو باخته و تو داری زندگیتو می سازی. این حسادت داره.  

_ خب؟ می خواست بسازه.  

_ نمی تونست و نمی خواست.  

_ اوهوم...  

_ نمی خوای برگردی به توضیح رابطه ت؟  

_ نه!  

_ گفتی که می خوای بدونی...  

_ دیگه نمی خوام بدونم.  

[صدایِ زنگِ تلفن]  

_ وقتت تمومه.  

_ ممنون بابتِ اعتمادتون به من جهتِ حرفایی که زدید.  

_ تند تند بیا. بگو برات پرونده ی ویژه باز کنن. تو خیلی پیچیده ای!  

_ خدانگهدار...  

_ کاش باور می کردی.  

_ ...  

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدو جمعه 6 دی 1392 ساعت 22:36 http://neveshtan-bar-sang.blogfa.com

سلام
و عذرخواهی
به هیچ وجه ناراحت نیستم
و فکر نمی کردم این طوری برداشت کنید
ناراحت:
خلاصه دلگیری ای اگر هست ، امیدوارم سنگین و سخت نباشد .
و دعوتید به آخرین پستم .
( من به امید همین دوسه نفری که شما هم یکیشان هستی پست می گذارم ، چرا باید بتارانم ـِتان ؟ )

خوشحال شدم که مشکلی نبود.
حتماً سر می زنم.
و ممنون که سر زدید.

خوبه،اما آخرش نفهمیدم که مادره این جا چه کاره بود!

کاره ای نبود.
جهتِ وقت گذروندنِ مشاور با مراجعِ عزیزش بود.
و رسوندنِ غیرمستقیمِ منظورش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد