آن بالا_ خوابگاه_ یک دست سفید.
گرچه از سرما خون تویِ رگ منجمد می شد، بنده راه افتادم و از راهِ یخ زده، پیاده آمدم پایین.
مطمئن بودم که تا برسم، یک قندیلِ مکعبی شکل می شوم، امّا خوشبختانه به مددِ پوششم، سالم ماندم.
تویِ راه، یک چیزی غافلگیرم کرد و آن هم یک شلنگِ پهن و سیاه بود. رفتم تویِ جادّه خاکی رویِ برف ها و جا به جایش کردم. مار بود!
یخ زده بود! بی حرکت، و نیشِ سیاهش هم از بینِ دهانِ بی روحش افتاده بود بیرون.
ناراحت شدم. زمزمه کردم: آخه واسه چی حواستو جمع نکردی پسر؟
و طبیعتاً بی جواب ماندم. با پا برف ها را کنار زدم و چپاندمش بینِ یخ هایِ سپید.
ایستادم و برایِ آرامشِ روحش یک دقیقه سکوت کردم.
آمدم پایین تر. گلزارِ شهدایِ گم نام. خیلی محشر بود. داشتم از سرما به گریه می افتادم، ولی رفتم و بینِ قبرها ایستادم. باد سردی می وزید و پلاک ها را تکان می داد.
از محرّم به این طرف، پرچمِ سیاه نصب کرده اند. صدایِ حرکتِ بی رمقشان شبیهِ بال زدنِ فرشته ها بود.
یک لحظه حس کردم کسی رد شد. برگشتم و نگاه کردم. کسی نبود.
آمدم تویِ مسیرِ اصلی و تا پایین دویدم.
دیگر مطمئن شدم از بس تنها مانده ام، برایِ خودم یک پا مردِ ماجراجو شده ام...
فکر کنم روح ماره بوده که برای تشکر افتاده دنبالت:)
وای چه هیجان انگیز!
مار خیلی قشنگی بود.
.
.
.
(نهایتِ ابراز احساسات که قاعدتاً کلمه نداره)
به واقع توش با خودم وجوهِ مشترک پیدا کردم...