همیشه، اتّفاقی هست که با روزها کِش می آید؛ همیشه نقطه ی بغضی هست که لایه ی شب را ضخیم کند.
همیشه رؤیایی هست که ناگهان سراسرِ زندگی را تسخیر می کند.
آن وقت است که برایِ در مشت داشتنش، در هر چشمی نگاه می کنی.
یا شاید به شوقِ آن که کسی آن را از نگاهت ندزدد، از نگاه ها چشم برمیگیری.
همیشه لحظاتی هست که تمنّایِ نگذشتنشان، گذرِ زمان را بی معنا می کند، و سال هایی که ای کاش تنها یک لحظه بودند...
زندگی هم می رقصد. رقصِ شمشیر و بازیِ گردن ها.
امّا نه!
شاید زندگی همان خوابی بوده که از آن بیدار شده ایم. و این رستاخیز تا...
سحر هم آمد و زنانِ مشتاق، در بستر همسرانشان، در حسرتِ فرزند بودند؛
و مردانِ جوان در تمنّایِ یک نگاهِ پُر رمز و راز؛
و دختران در حسرتِ بوسه؛
و مرد
و زن
و مرد
و...
زندگی رقصید و شمشیر را به گلویِ عشق فشرد!
و دنیا ماند و داغِ سترون بودن. و روزهایِ کش دار و شب هایِ...
شیوا جون هنوز نوشته هایی که پایین ورقه های تمرین ریاضیت مینوشتی نگه داشتم.دست نوشته هات مثل همیشه قشنگ و تاثیر گذارن.موفق باشی
واقعاً خوشحال شدم که بهم سر زدید.
ممنون که نگهشون داشتید.
دوستتون دارم.