من چهره ای در آینه ها دیدم از خودم
من چهره ای در آینه ها دیدم از خودم*
این بارِ هفتم است که ترسیدم از خودم
شش بار پیش هم که در آئینه زُل زدم
از خاطرم نرفته که گُرخیدم از خودم
در پنجمین نگاه که کردم به آینه
جز سایه هیچ چیز نمی دیدم از خودم
گفتم جُکی برای خودم، پُر بَدَک نبود
از خنده پیش آینه، ترکیدم از خودم
وقتی که چشم های من از خنده شد پُر آب
خود را در این مکاشفه باریدم از خودم
آن شخص ناشناس که آمد درون من
جا تنگ شد برایم و کوچیدم از خودم
با این که من مفسّر شعر معاصرم
یک بیت تا به حال نفهمیدم از خودم
حتی همین غزل که برای چه گفته ام!
هرچند بیست مرتبه پرسیدم از خودم
آری از آسمان به زمین می توان رسید
من هم به این رسیدم و شعریدم از خودم!
* :از حمیدرضا شکارسری است.