نبضِ تند و داغِ چشم هایت،
صدایِ استقامتِ قدم هایت،
دستانِ نرم و استوارت،
موهایِ همیشه پریشانت،
زبانِ تند و قاطعت،
نگاهِ مهربان امّا نفوذناپذیرت،
و تو یک دختر بودی که ساده بود، بچّه بود، امّا مغرور بود. و برایِ واقعیّت، مسلّح به ایمان بود، و ایمانش را خون به خون گرد آورده بود.
و تو یک دختر بودی، آماجِ هزینه ای که برایِ دلِ پر تب و تابش می داد.
و تو یک دختر بودی، وقتی برایت دام چیده بودند تو را پایِ چوبه یِ اعدامِ باکرگی می بردند.
و تو یک دختر بودی، وقتی شرافتت را برداشتی و طنابِ دام و اعدام را بریدی...
و او، تو را زنی می بیند پر از کودکی آمیخته به چالش.
او می بیند، می دید، خواهد دید.
و او، چیزی جز دنیا نیست.
باشه دوستم.
داستان
اگه داستان شخصیت هاش رنگ داشته باشن انسجام خیلی بهتری پیدا میکنه و کاش همیشه خودتون نقش اول سریال داستان هاتون نباشید.
چند جسارت: یکی اینکه قالب وبلاگتون سرده مخصوصا رنگش البته فضولی منُ به حساب خیرخواهی بذارید.
دوم:پرکاری زیاد در حوزه ی نوشتن هم خودتونُ خسته میکنه و هم مخاطب هاتونُ؛من خودم باور کنید وقتی که میام اینجا نمیدونم کدومشونُ بخونم؛از خیرشون میگذرم.
بعد اینکه دستاناتونُ کش بدید،تعلیق و گره افکنی را براش لازم بدونید.و دنیای بزرگترهارُ ببینید؛به قول خانم مهرپور عینک دیگه ای به چشمتون بزنید؛نوشتن از کودکیُ و گذشته به این میمونه که شما با دنیای امروز قهرید.
و باز هم این که جسارت منُ ببخشید.
موفّق باشید.
ممنون از ذاهنمایی هاتون.