-
ذهنیات...
دوشنبه 20 آبان 1392 00:17
یک وقتایی فکر می کنم که من تویِ زندگیم چه حوادثی رو از سر گذروندم؟ و تویِ اون حوادث، چیا رو فهمیدم؟ و چیا رو نفهمیدم؟ و چیا بودن که نخواستم بفهممِ شون؟! و متأسّفانه متوجّه می شم که بابت اون نخواسته ها، پُل هایِ زیادی رو پشتِ سرم خراب کردم. اعتراف می کنم که خیلی چیزها رو تو این زندگی کوتاه امّا طولانی از نظر گذروندم و...
-
بازی
یکشنبه 19 آبان 1392 00:05
چه کَسَم من؟ چه کَسَم من؟ که بسی وسوسه مندم گَه از آن سوی کَشَندم، گَه از این سوی کشندم زِ کَشاکش چو کمانم، به کفِ گوش کشانم قَدَر از بام درافتد، چو درِ خانه ببندم مگر استاره ی چرخم؟ که زِ بُرجی سویِ بُرجی به نُحوسشی بِگِریَم، به سُعودیش بخندم نَفَسی آتشِ سوزان، نَفَسی سِیلِ گریزان زِ چه اصلم؟ زِ چه فصلم؟ به چه بازار...
-
آدم ها
پنجشنبه 16 آبان 1392 13:26
وقتی هفت ساله م بود، برف سنگینی بارید. رویِ پُلِ هوایی دست در دستِ مامان می رفتم کانون پرورش. از آن بالا، مامان به شهر اشاره کرد و گفت: نگاه کن! خوب به این همه سپیدی نگاه کن. دیگر هیچ وقت هفت ساله نمی شوی تا شهر را از این بالا، در یک روز برفی ببینی... من به برفِ رویِ شانه ی آدم هایِ بی چتر و سر خوردن ماشین ها رویِ یخ...
-
باران
یکشنبه 5 آبان 1392 18:56
من، چیزی از هیچ کداممان نخواهم گفت؛ حتا از نگاهی که به زمین می دوزم. تو چیزی نمی گویی و فصلی می گذرد. اگر چشم به راهِ باران باشم، دخترک عشق هایِ کاغذی خواهم بود. من باریده ام و خواهم بارید. چرا که برایِ به ثمر نشستن، باید دست و دل باز بود. حالا بنشین و غروبِ آخرین ستاره ی شب را تماشا کن. برایِ با هم بودنمان، عروسِ...
-
برایِ "م. اَ"یِ عزیزم:
چهارشنبه 17 مهر 1392 21:12
گُل هایِ محترم، لطفا سکوت رو رعایت بفرمایید؛ پروانه ی من خوابیده!
-
نگاه
چهارشنبه 17 مهر 1392 21:06
من هم دست هایِ کوچکش را می گیرم و راه می برم؛ من هم تویِ آینه چیزی بیشتر از "این" را می بینم؛ من هم گاهی از او می پرسم و خودم پاسخ می دهم؛ امّا... گاهی باید فقط همین کار را کرد؛ فقط همین. مثلا پنجره را باز کنی و بعد از هفته ها، تازه متوجّه شوی که پاییز است. و به جایِ پاییز به مرگ بیندیشی که بعد از عمری،...
-
حکم
چهارشنبه 3 مهر 1392 22:29
شکنجه ی روانی شدن و بی صدا نابود شدن توسطّ زن یا شوهر و نبود هیچ گونه مجازاتِ کیفری! تویِ کارهایِ انسان دوستانه شرکت کردن و در صحنه ی جنگ، محافظه کار بودن. برایِ فرزند رؤیا بافتن و پرورشِ جانوری در خدمت تکنولوژی. فرزندِ طلاق را همچون غدّه ی سرطانی دیدن. آری گفتن به آنچه نباید. تحتِ لوای آن کس بودن که نشاید. عقاب بودن...
-
مامّا...
چهارشنبه 30 مرداد 1392 00:49
چادرش را دورِ خودش می پیچد و به سینا شیر می دهد. _ خب! سه هفت تا؟ _ ... بیست و هفت تا؟ _ حواستو جمع کن سهیل مامان! سه هفت تا می شه چن تا؟ چشمان معصومش از کلاس می سُرَد سمت مادرش... و سینا که شیر می خورد. آرام پاسخ می دهد: بیست و یک تا! و بعد، روی صفحه ی کاغذ... وای! سینا! بازی! مامان! با هم خونه رفتن... چادرش را باز...
-
رعد
سهشنبه 15 مرداد 1392 23:24
گفتم: اگه یه نفر... و رعد زد! چه رعدی! و نمِ بارانی. خندید و گفت: از اون حرفای غُرّانه ها! بپرس. پرسیدم. با هم به من نگاه می کردند و هردو را به یک اندازه دوست داشتم. با پوریا دویدیم توی محوّطه و همین طور هی نفس کشیدیم. دهانش را باز کرد باران بخورد، گفتم: بارون اوّلو نخور. اسیدیه. پوریا گفت: تو رو خدا تو این یکی دیگه...
-
آنتونین دِوُورژاک
دوشنبه 7 مرداد 1392 00:17
یک آهنگی هست به اسم "Finale: Allegro Giocoso" که آنتونین دِوُرژاک ساخته و من هر بار که گوشش می دادم، یه حسّ غرور ملّی تو وجودم بیدار می شد و بسیار هم قوی بود! اوّلین باری که تو زندگیم احساس غرور بهم دست داد، وقتی بود که این آهنگو تو افتضاح ترین شرایط روحی، در زشت ترین وضعیّت بیرونی و اسف بارترین درجه ی...
-
مشکی
یکشنبه 30 تیر 1392 21:25
اوّلین چیزی که به یاد می آوریم... تنها رشته ی اتّصال دختر با قلب مادرش در رحم. آنچه قرن های آینده را رقم می زند، آنچه میان تنهایی انگشتانم رویشان می لغزد... و با یک رقص قیچی، دسته ای که آلوده ی هوس هایمان بود را بریدم و در باد رها کردم. اوّلین چیزی که به یاد خواهی آورد، بندیست که وجدان تو را در آسمان نگه داشته و هر...
-
5
چهارشنبه 19 تیر 1392 00:32
پسر، خیلی که داشت، سه سال... از ازدحام اتوبوس قاپش زدم، روی پاهایم نشاندمش. مبهوت و شاد، با یک جفت چشمِ قهوه ای! دستی در موهای روشنش فرو بردم و بناگوشش را بوییدم. آهسته زمزمه کرد: دوچَم دالّی*؟ تصادفن تکرار کردم: می میرم برات! دفتر را از روی زمین برداشتم و گشودم، نوشتم: اینکه فراموش نکرده ام، نشان دهنده ی آن نبوده که...
-
رؤیا
سهشنبه 18 تیر 1392 23:59
اپیزود اوّل: کتابفروشی شلوغ بود. جمعیّت به هم فشار می آوردند و تنه می زدند. کتاب به دست، به زور ایستاده بودم و منتظر بودم که نوبتم شود و حساب کنم. دیدم که دختری از دلِ جمع نگاهم کرد؛ لبخند زد و تکّه کاغذی را روی پیشخوان شیشه ای گذاشت. باد تندی وزید و کاغذ را انداخت. گفتم: درست نیست به عنوان یک دختر، در این جمعیّت...
-
نصیحت کردن مهین بانو، شیرین را
چهارشنبه 12 تیر 1392 22:23
مهین بانو که پاکی در گهر داشت ز حالِ خسرو و شیرین خبر داشت در اندیشید از آن دو یار دلکش که چون سازد به هم خاشاک و آتش به شیرین گفت: ک(ای فرزانه فرزند نه بر من، بر همه خوبان خداوند یکی ناز تو و صد مُلکِ شاهی یکی موی تو وز مه تا به ماهی جهان را از جمالت روشنایی جمالت در پناه پارسایی تو گنجی سر به مُهری نابسوده بد و نیک...
-
4
سهشنبه 11 تیر 1392 12:21
می دانست که درد لعنتی " او هم نبود "، مثل مورچه، دیواره ی روحش را سوراخ کرده؛ با این همه برای بار هزارم به آینه نگاه کرد و گفت: می دونی که تو هم براش " او " نبودی؟ و تلاش کرد تا حدّ بغض نکردن، اشتباه دوسویه اش را توجیه کند؛ " می خوای یه سایه بمونی و هرگز به عرصه ی وجود پا نذاری "؟ ......
-
3
یکشنبه 9 تیر 1392 22:07
مودم را فقط برای رفتن به آن وبلاگ روشن میکرد. با هیجان روی دکمه ی " Enter " ضرب گرفته بود... صفحه که آمد، با حرارت، آخرین پُست را خواند. به دیوار تکیه داد و پُستِ ماه قبل، سال قبل، سال های قبل تر را برای بار هزارم مرور کرد. " خب "؟ پاسخ داد: ما همه احمق هستیم! " چرا دنبالِ کارِ احمقا رو میگیری...
-
نبرد
یکشنبه 9 تیر 1392 15:40
تماشا می کنم که از پیکار بازگشته ام؛ بر تلّی از خودهای به خون نشسته در امتداد غروب... ما قائم به بنفشه ها بودیم و بنفشه هرگز نمی شکوفد مگر بر پیکرِ من که به نامت در مزار تنم به معراج رفتم... پ. ن: زیر شمشیر غمش، رقص کنان باید رفت...
-
2
یکشنبه 9 تیر 1392 01:27
اوّلین بار که پنجره را گشودم، گمان بردم آن همه سایه، در پرتوِ خورشید متولّد شده اند و بی هیچ دلیلی، تنها برای بودن آمده اند! من، تنها بودم. تنها هستم. در آستانه ی پنجره ایستاده بودم و از پرواز نمی ترسیدم؛ امّا دیدم که بال هایم نطفه در سایه ها دارد و سایه ها بی آن که بدانند، از من و من از آنها... از زیر این آفتاب باید...
-
سرآغاز
شنبه 8 تیر 1392 23:22
سلام: بالأخره بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم، موفق شدم یه دونه وبلاگ داشته باشم. تقریبن می دونم چرا ساختمش و چرا میخوام توش بنویسم. همین! خواستم به کاربران محترم و بازدید کنندگان احتمالی و گرامی، سلامی عرض کرده باشم...
-
1
شنبه 8 تیر 1392 21:04
گر رود دیده و عقل و خرد و جان، تو مرو که مرا دیدن تو بهتر ازیشان، تو مرو آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست گر رود این فلک و اختر تابان، تو مرو ای که دُردِ سخنت صاف تر از طبع لطیف گر رود صَفوَتِ این طبع سخن دان، تو مرو اهل ایمان همه در خوفِ دَمِ خاتمتند خوفم از رفتن توست، ای شهِ خوبان! تو مرو تو مرو، گر بروی، جان مرا با...