دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

نمی دونم چرا اینقدر با همین پارسالم حتّا فرق کردم؟  

نمی دونم دلیل این همه عوض شدن چی بود؟  

نمی دونم چرا مدّت هاست دیگه حتّا حوصله نوشتن یادداشت های روزانه مو هم ندارم؟  

قلم زدن که هیچی...  

نمی دونم.  

البته حالا هم چیزایی رو دارم که اون موقع نداشتم.  

و همچنان هم به طرز آزاردهنده ای همون یک آرزویِ قدیمی پا برجاست.  

نمی دونم دیگه باید چیکار کنم که فراموش بشه؟  

اون کار سنگین که فکر می کردم باعث از بین رفتنش میشه جواب نداد، شبا هم که تو تابستون کلّاً تا صبح بیدار بودم و همه ش اون یه آرزو عین آونگ به ایمور و اونور مغزم ضربه نواخت و همین که تا الآن از فکرش دیوانه نشدم خوبه.  

فردا تا خرداد سال آینده دانشجوی لیسانس هستم و بعدش...  

بعدش؟  

بعدش باید ببینم رشته خوب چیا هست؟ برم کلاس زبان، مدرکمو بگیرم، یه زبانِ دیگه، کار و...  

یعنی بهم بورس میدن؟  

که برم؟ برای همیشه؟ و دیگه نیام اینجا؟ جایی که کلّاً دیگه هیچ اشتیاقی به توش موندن ندارم...  

اگه بشه که عالیه! کاش میشد برایِ همیشه از اینجا برم...  

کاش...

فاش می گویم و...

خُنُک آن دم که نشینیم در ایوان، من و تو  

به دو نقش و دو صورت، به یکی جان، من و تو  

دادِ باغ و دمِ مرغان بدهد آبِ حیات  

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو  

اختران فلک آیند به نظّاره ی ما  

مَهِ خود را بنُماییم بدیشان من و تو  

من و تو، بی "من" و "تو" جمع شویم از سرِ ذوق  

خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان، من و تو  

طوطیانِ فَلَکی جمله شکرخوار شوند  

در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو  

این عجب تر که من و تو به یکی کُنج اینجا  

هم درین دم به عراقیم و خراسان، من و تو  

به یکی نقش برین خاک و بر آن نقشِ دگر  

در بهشتِ ابدیّ و شکرستان، من و تو!  

 

پ. ن: این وبلاگ خاطره ی پیش از تو نامه ای و با تو نامه ای باد!

نیمه تابستانی نیمه مهری!

شنبه ساعت نُهِ صبح انتخاب واحد. 

کلّی خوشحالم...  

امسال سال آخر و به جانِ خودم نباشد به جانِ خودت فقط و فقط ذوقِ آن کلاه و لباسُ فارغ التّحصیلی را دارم.  

امسال یک دربی می گذاریم. عمران و ادبیات! می برم! لیسانسه می شویم.  

تو می روی خارجه و من همچنان مغرورانه می خواهم ارشدم را اینجا بخوانم و از زور بازوی خودم بورس بگیرم.  

بله بله می دانم که مغرورم و ممنونم که اگر چشمم هم باشد، تعارفش را دست رد می زنم.  

این روزها بدجوری به تو فکر می کنم.  

به همین یک درمیان سفرها و دیدن هامان که شده همان روزی که عصر کار نیستم!  

به جان تو نباشد به جانِ چشمِ چپت که کاسه ی خون شده، دلم می خواهد این فرصت بیشتر و بیشتر دست بدهد.  

امّا طبقِ یک قانون نانوشته، تو باید کم ببینی مرا و من باید لجوجانه بر کارم پا بفشارم یعنی که کلید استقلال و دخل و خرج و زندگیم در دستِ خودم هست. یعنی که بیست و سه ساله شدن شوخی نیست؛ یعنی من باید یاد بگیرم برای تو دست نایافتنی باشم به قولِ تو شیرینِ چموش و خسرویِ گردن کج!  

آرام آرام دارم باور می کنم که دلم کمی پرواز سرش می شود. دور شدن از تو و نزدیک شدن و پیوستن و خنده و سعادت های ممنوعه...  

برایِ دوستت دارم، هنوز هم دعامندم... شاید کمی تا قسمتی هم فقیر به هر خیری از جانبِ غیب.  

فقط خوب باش. این چشم دردها نیز بگذرد.