اوّلین چیزی که به یاد می آوریم... تنها رشته ی اتّصال دختر با قلب مادرش در رحم.
آنچه قرن های آینده را رقم می زند، آنچه میان تنهایی انگشتانم رویشان می لغزد... و با یک رقص قیچی، دسته ای که آلوده ی هوس هایمان بود را بریدم و در باد رها کردم.
اوّلین چیزی که به یاد خواهی آورد، بندیست که وجدان تو را در آسمان نگه داشته و هر قدر هم اوج بگیری، باز هم بند این بند رها شده در بادی...
تو پسرکی را گم کردی که بُت ما بود و من، در دیرم، زنی را دارم که مشکی ست، مشکی، مشکی... لبانش رنگ پریده و گیسوانش مشکی...
اوّلین چیزی که به یاد می آوری وقتی بازوان معشوقه ات را می فشاری و در نی نی چشمانش، نطفه ی عشقبازی تان را می بینی...
و گمان می کنی که دیر نشینِ گیسو بریده ی ما تا ابد معتکف رؤیای هم خوابگی خواهد ماند. آن زمان که تو در خودت "نارسیس" را می پروردی، او دریچه ی دیر را گشوده بود و بی پروا می دوید.
می دویدیم تا من. و از دیر می دوید و دروازه های روح مرا می گشود، مرا فتح می کرد. زیبایی را...
اوّلین چیزی که به یاد می آوریم، تویی که با بت کده ات به حریم طلایی "زن" تاختی... من، تنها نیستم. پر از مشکی ام. پر از قلبی برای دختران قرن ها. پر از "من" برای مردان قرن ها. ما در خواب هامان بود که با هم در آغوش خاک خفتیم و دیگر دلتنگ نشدیم.
به رؤیا، کوچه ها، خیابان ها، نیمکت ها، چشمانت، دستانت بازنگرد.
حالا اوّلبن چیزی که به یاد می آوریم، تار موی مشکی رنگیست که در ناکجایی پشت دروازه ی روح ها از یاد برده ایم...
پسر، خیلی که داشت، سه سال... از ازدحام اتوبوس قاپش زدم، روی پاهایم نشاندمش. مبهوت و شاد، با یک جفت چشمِ قهوه ای! دستی در موهای روشنش فرو بردم و بناگوشش را بوییدم. آهسته زمزمه کرد: دوچَم دالّی*؟ تصادفن تکرار کردم: می میرم برات!
دفتر را از روی زمین برداشتم و گشودم، نوشتم: اینکه فراموش نکرده ام، نشان دهنده ی آن نبوده که احمق نیستم! من کنارش نشستم، در همان اتاق که او نشسته بود، و از همان افق که به آن خیره بود، پنجره ای برای هر دومان گشودم...
پرواز، ترس نداشت امّا، اینجا جایِ پریدنِ دو نفر نبود!
یک روز به خودش گفت: بالأخره صدای دست نوشته ها در می آید و من، برای خفه کردن و احیانن سرکوبشان، مجبور خواهم بود که تا ابد مشهور باشم. یکی پوزخند زد و گفت: به مَردی فکر کن که توی اون لحظات صدای خَر داده و زن، صدایِ گاو! دوست داری نسلِ حاصل، ناقدِ پنجره ی نهفته در سایه ها باشه؟
فکر نمی کرد از یک جایی به بعد، آن همه صدای خاموش به ذهنش خطور کند! و بعد، هر سطری را که می نویسد، پیشاپیش در مظانِ اتّهامِ هم دانشکده ای و "او هم نبود" قرائت... بخوان! بخوان به نام پروردگارت... خب که چی؟
*: دوستَم داری؟
اپیزود اوّل:
کتابفروشی شلوغ بود. جمعیّت به هم فشار می آوردند و تنه می زدند. کتاب به دست، به زور ایستاده بودم و منتظر بودم که نوبتم شود و حساب کنم. دیدم که دختری از دلِ جمع نگاهم کرد؛ لبخند زد و تکّه کاغذی را روی پیشخوان شیشه ای گذاشت. باد تندی وزید و کاغذ را انداخت. گفتم: درست نیست به عنوان یک دختر، در این جمعیّت فشرده و انبوه خَم شود و کاغذش را بردارد. به هر مصیبت که بود، خم شدم و از زیر دست و پای جمع، کاغذ را برداشتم و کاملن امانت دارانه، روی میز گذاشتم. دختر با اخم و تعجّب نگاهم کرد... با اخم و تعجّب نگاهش کردم. پسری که پشت سرم ایستاده بود، کاغذ را برداشت و خواند. به دختر نگاه کرد، دختر هم به او. لبخند زدند و پسر، کاغذ را توی جیبش گذاشت...
اپیزود دوّم:
وسط میدان ایستاده بودم و به پرچم نگاه می کردم که با تمام ابهّتش، روی زمین بود و در انتظار به اهتزاز درآمدن. می دانستم که پرچم های تقلّبی را لا به لای اصلی ها علم کرده بودند تا کسی متوجّه نشود که این ها، "اللّه" ندارند...
دو سرباز وظیفه آمدند و طناب را کشیدند و پرچم را روی میله بالا بردند. همین طور که با لبخند به ابهّتش نگاه می کردم، ناگهان دیدم که "اللّه" ندارد! گفتم: پرچم تقلّبی ست؛ علم نکنید! به هم نگاه کردند و دیوانه وار خندیدند. من مدام گفتم، آنقدر گفتم و آن قدر خندیدند که آخر به اهتزاز درآمد...
اپیزود سوّم:
از پلّه های مارپیچِ ساختمان قدیمیِ مدرسه ی ابتدایی ام بالا می رفتم. مقرّ دشمن بود. گویا کسی مرا نمی دید. اسلحه هاشان را پُر می کردند و از فردا حرف می زدند که قرار بود کودتا کنند. ایستادم و نگاهشان کردم... صدایی به من و در من و از من بود که در من طنین انداخت: با چنین وضعی، بیشتر از این انتظار داشتی؟ ...
اپیزود بیداری:
دریا را از نظر گذراندم و به پنجره ی خوابگاه نگاه کردم. من، فقط یک نفر بودم، در میان آن همه ظلمات و پژواک فوران درد در تخت هایی که به هم نزدیک شده بودند و آنها که با من سرِ یک سفره غذا می خوردند، به هم می آویختند از فشارِ شهوت و خشم... من، فقط یک نفر بودم و تنهایی آنها... خم شدم و بندِ پوتینم را بستم. بعد، سرم را بلند کردم و قطره اشک هایم را روی پوتینِ سربازی ام شمردم و قیاس کردم با تنهایی آنها...
پ.ن: از یادداشت های غیرِ مکتوبِ یک انسان!
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حالِ خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد به هم خاشاک و آتش
به شیرین گفت: ک(ای فرزانه فرزند
نه بر من، بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد مُلکِ شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
جهان را از جمالت روشنایی
جمالت در پناه پارسایی
تو گنجی سر به مُهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگ ها داند نمودن
به دُر دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گرین صاحب جهان دلداده ی توست
شکاری بس شگرف افتاده ی توست
و لیکن چون ببینی ناشکیبَیش
نبینم گوش داری بر فریبَش!
نباید کز سرِ شیرین زبانی
خورَد حلوای شیرین رایگانی
فرو ماند تو را آلوده ی خویش
هوای دیگری گیرد فراپیش
.
.
.
پسِ مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کِش جوانمردی نباشد
بسا گَل را که نغز و تر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشویی به است از عشقبازی)
.
.
.
پ.ن1: وقتی که حتّا نظامی هم از هم جنس خود چنین آگاه است...
پ.ن2: عاشق می شم، ولی واقع بینم! ادبیاتی ام، ولی منطقی ام! این نصیحت، شیرین رو از خسرو و خسرو رو از شیرین جُدا نکرد. اونها رو از بیخ به هم پیوند داد...
پ.ن: ناصح خوب و منطقیم آرزوست...
می دانست که درد لعنتی " او هم نبود "، مثل مورچه، دیواره ی روحش را سوراخ کرده؛ با این همه برای بار هزارم به آینه نگاه کرد و گفت: می دونی که تو هم براش " او " نبودی؟
و تلاش کرد تا حدّ بغض نکردن، اشتباه دوسویه اش را توجیه کند؛ " می خوای یه سایه بمونی و هرگز به عرصه ی وجود پا نذاری "؟ ... خودکار را روی کاغذِ امتحان گذاشت.
راضی از انقلاب سفیدش پاسخ داد: امّا " او " نبودنش دلیل نمی شد که توی چشم های هم، خورشید رو ندیده باشیم!
" و شاید هیچ نباشد ".
این را فقط چشم های جزم اندیش و تیره اش می دانستند، که میان گریه و ترسِ دخترانه ی هفت سالگی اش، در آینه ی دوستِ مجهول الهویّه ای، آینده را دیده بودند...
تمام زندگی اش می توانست ملودی باشد و در رخوت جوانی، برای مادرانه شکُفتن ریشه دواند. می توانست " یک دعوای ساده " را به ازای هر بی اخلاقی، بی پاسخ نگذارد. شیطنت کند، به سایه ای بیامیزد و رها کند...
خب آره! می تونستم. به عبارتی، هنوز هم می تونم؛ که چی؟! می تونم متوجّه حماقت های زیر چشمی نباشم. می تونم دنبال سایه ها باشم! سایه های قرن ها قبل و سایه های ممتدّ آینده. امّا اینجا پنجره ی اتاق منه و من به آسمون نگاه کردم.
سایه ها نبودند، پنجره را بستم. کنار بسترم خزیدم و سایه ی عریانم را دیدم که زیر پیکر شهوت بالا و پایین می شد و چشم می گشود و بر ناگشوده های بکارت، بی هیچ هدفی، دلالتی از حضور خودش و عشق را می جُست!
زندگی... هم بستری پشت پنجره ی بسته بود؟
مودم را فقط برای رفتن به آن وبلاگ روشن میکرد. با هیجان روی دکمه ی " Enter " ضرب گرفته بود... صفحه که آمد، با حرارت، آخرین پُست را خواند.
به دیوار تکیه داد و پُستِ ماه قبل، سال قبل، سال های قبل تر را برای بار هزارم مرور کرد.
" خب "؟ پاسخ داد: ما همه احمق هستیم! " چرا دنبالِ کارِ احمقا رو میگیری "؟ پاسخ داد: دنبال حماقتای خودم می گَردم.
هِدفون را به موبایلش وصل کرد و چشم هایش را بست.
می توانست از ارتداد ابدی اش از بارگاه " خدا " لذّت ببرد؛ به شرط آن که چشم هایش را برهم بگذارد و خودش را در کلوپ رقص، مست از آب جو در آغوش هم رقصش ببیند. " و بالأخره اینجا یه هم رزم داری تا روی جنازه ی آرزوها برقصید ".
زندگی چیزی شبیه عدم بود. روی شانه ی سایه های پناهنده ی آفتاب. زندگی امتزاج نطفه ی پنجره و آفتاب بود. زندگی پَرِ پرواز می خواهد، امّا سایه ها سیب دانش خورده اند و می دانند که پاسخِ نیافتنِ نطفه یِ بال هاشان، می تواند سایبان حضور دیگری باشد. می تواند نوردیدن نردبام وجود دیگری باشد.
می تواند، نادیده گرفتنِ انعکاسِ نورِ خورشید در چشمان سایه ی معشوق باشد... و شاید هیچ نباشد.
تماشا می کنم
که از پیکار بازگشته ام؛
بر تلّی از خودهای به خون نشسته
در امتداد غروب...
ما قائم به بنفشه ها بودیم
و بنفشه هرگز نمی شکوفد
مگر بر پیکرِ من که به نامت
در مزار تنم به معراج رفتم...
پ. ن: زیر شمشیر غمش، رقص کنان باید رفت...
اوّلین بار که پنجره را گشودم، گمان بردم آن همه سایه، در پرتوِ خورشید متولّد شده اند و بی هیچ دلیلی، تنها برای بودن آمده اند!
من، تنها بودم. تنها هستم. در آستانه ی پنجره ایستاده بودم و از پرواز نمی ترسیدم؛ امّا دیدم که بال هایم نطفه در سایه ها دارد و سایه ها بی آن که بدانند، از من و من از آنها... از زیر این آفتاب باید کجا می گریختیم؟
دفتر را بست و روی میز سُر داد. دفتر رفت و محکم به دیوار خورد، روی زمین افتاد.
" هیچ وقت تا این حد بی خیال بودی "؟ بلند شد و به طرف پنجره رفت. آن قدر بالا بود که جز آسمان و پشت بام مجتمعِ مقابل آپارتمان، چیزی پیدا نبود.
روی پنجه ی پاهایش بلند شد و تلاش کرد پنجره ی اتاق های طبقه ی آخر مجتمع را ببیند.
پنجره ی مشرف به اتاقش باز بود، پرده کنار رفته و چراغ روشن بود.
به سمت آینه دوید و موهایش را مرتّب کرد، روی تختش پرید و دامنش را تا بالای زانوهایش پس زد و مشغولِ خواندن کتاب شد. مدّتی گذشت... گردن کشید و پنجره را نگاه کرد. چراغ خاموش شده بود. همان جا سر جایش نشست.
" به چه امیدی "؟ پاسخ داد: هیچی! مِن باب ارتکاب کارایی که نباید!
هیچ سایه ای نبوده. همه بشر بودند، همه تنها بودند...
سلام:
بالأخره بعد از مدت ها کلنجار رفتن با خودم، موفق شدم یه دونه وبلاگ داشته باشم.
تقریبن می دونم چرا ساختمش و چرا میخوام توش بنویسم.
همین!
خواستم به کاربران محترم و بازدید کنندگان احتمالی و گرامی، سلامی عرض کرده باشم...