به دوستاییم که بچّه دار بودن پیامک دادم و گفتم که نی نی هاشونو ببرن زیرِ بارون.
همیشه دوس داشتم بچّه م رو بغل کنم ببرم زیرِ بارون، دستشو بگیرم بینِ قطره ها و با هم بلند بلند بخندیم...
اعتراف می کنم که هیچ وقت بزرگ نمی شم. مثلِ مادرِ مارویندر تویِ رمانِ چرخِ گردون.
نمی دونم چرا؟! با اشتها غذا خوردن، بی پروا خندیدن، وقتی بارون میاد، تو گودالایِ آب پریدن...
یادم افتاد به جودی اَبوت... ولی من یکی که فک نمی کنم جرویس پندلتونی برایِ من وجود داشته باشه.
چی می گفتم؟ آها! داشتم می گفتم بهشون پیام دادم. دوتاشون این کارو کرده بودن و نی نی هاشون کیف کرده بودن.
شما هم وقتی یه نی نی کیف می کنه، دورادور احساسِ زنده بودن بهتون دس میده؟
بگذریم؛
منشیِ یه پسرِ روشندل بودم. تو امتحانِ قلم چی؛ سالِ چهارمِ دبیرستان. به من می گفت: راستش چشم داشتن زیاد مهم نیست، امّا حس داشتن چرا. آدم می تونه چشم نداشته باشه، ولی احساسو نمیشه نداشت. حتّی اگه اون حس، بی تفاوتی و عدمِ واکنش باشه...
گاهی اوقات بعضیا با تمامِ وجود مَرد میشن، بعضی وقتا هم... دیشب اوّلین باری بود که از صدایِ بارون اعصابم خرد شد.
حسّ کردم یه دوره ی کوتاه امّا سنگین زندگیمو با منتها الیهِ ممکن، سر فرو کرده بودم تو برف.
نه! دیگه هیچ وقت ادیبانه لاو ترکوندنو تو زندگیم وارد نمی کنم!
پ.ن: به گمونم مرد بودن چیزی بیشتر از زیرچشمی نگاه کردن و هوس پروروندن باشه!
بعضیا با تمام وجود مرد میشن...بعضیا وقتی هم سن و سالاشون دارن بچگی میکنن یاد میگیرن که مرد باشن... بعضیا هم میبینن ولی...
موافقم!
بعضی وقتا هم رشدِ برعکس اتّفاق میفته؛ یه سری دخترا تو حوادث روزگار مرد میشن، یه سری مردا هم... دیگه برات گفتم که!
آفرین
اما خیلی وقته ( چیزی بیش از یک سال ) که دیگه زیرِبارون نمی رم .
بوی گندی داره بارون .
نمی دونم این حس از کجاست اما از بارون خوشم نمیاد .
هیچ وقت یادم نمی ره آخرین بار زیرِ بارون .
دویدم و دویدم و دویدم اما دیدم به هیچ جایی نمی رسم .
دیگه زیرِ بارون نمی رم .
اما خوشم اومد از اون حرفت درباره ی نی نی ها !
من بچّه زیاد دوس دارم.
تو پُست هایِ قبلی بهشون اشاراتی مبذول داشتم.