مامان تصادفاً آمد و سری زد.
بابا؟
راستی... من همیشه حس می کنم که مثلِ مسیح به دنیا آمده ام. یا مثلاً مثلِ علی(ع). یک جایی که هیچ کس ندیده، دری از دوزخ یا بهشت باز شده و من را به دامانِ مادرم بخشیده اند.
از این جهت گفتم که بابا بیشترِ وقت ها در پرده ای از ابهام بوده!
بلند شدم پاچه هایِ شلوارم را بالا زدم و سرامیک ها را تِی کشیدم، رفتم به نوه ی تازه از راه رسیده ی همسایه مان نگاه کردم.
یک ماه و نیم، خپل، همیشه در خواب! گفتم: بچّه بیدار شو با هم بازی کنیم.
و پاسخ: ... !
برگشتم و نشستم رویِ مبل؛ ریوِر، جِم، ریوِر، جِم... دوشس کاترین و دوک ویلیام و پسرشان پرنس جورج در تعطیلاتِ کریسمس...
و به خودم گفتم: دیگر از این دو فقره انسان، بی خیال تر هم داریم؟ البتّه رویم به دیوار از شرّ مأمورانِ امنیّتیِ دربارِ انگلیس... قصدی نداشتم.
نمی دانم چرا خدا این شکلی چرتکه می اندازد؟ حسابِ ما را به آخرت حواله داده و بهشت را به خارجی ها فروخته!
نه از این زاویه که ویلیام مردِ کم مو و پول داری هست و مشهور و این ها، و نه از این جهت که کاترین حتّا وقتی نه ماهه بود، کفشِ پاشنه بلند می پوشید و انگار رویِ پرِ فرشته ها راه می رفت که با آن بارِ سنگین، یک بار هم پایش پیچ نمی خورد.
از این جهت که آدم وقتی واردِ دستگاهِ سلطنتی شد، دیگر شده.
از این جهت که ما باید به صدایِ دنده هامان گوش بسپاریم در طوفانِ حوادث و آن ها در این طوفان، برایِ آن که آب به آب نشوند خدایِ ناکرده، با کشتی از لندن به دوبی بروند.
راستی! یعنی بهشت همین شکلی هست؟ آدم ناگهان دیگر درد نمی کشد؟ رویِ بالِ فرشته ها آبستن می شود؟
رویِ دستِ خدا می خوابد و همین طور هی از خزانه ی غیب_ و نه زبانم لال خزانه ی دربارِ انگلیس_ پول به نافِ نوزادش می بندد که با نیم وجب قد، مارک بپوشد و برندهایِ معروفِ دنیا، سیسمونیِ مجّانی پیشکش دهند... ؟
یعنی دیگر نمی خواهد برایِ فقیر بودنِ خودمان و گرسنه بودنِ برادرِ مسلمانمان از خوابمان بزنیم و از اغلاطِ کرده و نا کرده مان توبه کنیم؟
از بحث منحرف شدیم... ببخشید.
همین دیگر؛ تنها تویِ خانه و خدا هم با خارجی ها. برایِ همین هست که هرچه صدا می زنیم جواب نمی دهد.
و برایِ همین است که تویِ پرونده ی بهداشتِ رخساره ی چهار ساله با خودکارِ قرمز نوشته اند:
حتماً آزمایش خون گرفته شود. پدر و مادر هر دو آلوده به ویروسِ ایدز و هپاتیت هستند.
خدایا! بیا این ورِ آب! ببین؟ ما همین چند وقتِ پیش احسان را به تو بخشیدیم. نه فقط به خاطرِ سرطانِ خون؛ به خاطرِ اینکه پدر و مادرش پولِ خرید دارویِ شیمی درمانی نداشتند.
خدایا؟ تو به نگین هم فکر می کنی؟ واکسنِ فلجِ اطفال نزده و پاهایش از کار افتاده.
خدایا! می شود به ما هم بهشت بفروشی؟
ای بابا! باز رفتم تویِ افکارِ منحرف. بروم بنشینم درس بخوانم که خربزه آب است...
پر و بال بلا
همه جا گسترده است