اوّلین چیزی که به یاد می آوریم... تنها رشته ی اتّصال دختر با قلب مادرش در رحم.
آنچه قرن های آینده را رقم می زند، آنچه میان تنهایی انگشتانم رویشان می لغزد... و با یک رقص قیچی، دسته ای که آلوده ی هوس هایمان بود را بریدم و در باد رها کردم.
اوّلین چیزی که به یاد خواهی آورد، بندیست که وجدان تو را در آسمان نگه داشته و هر قدر هم اوج بگیری، باز هم بند این بند رها شده در بادی...
تو پسرکی را گم کردی که بُت ما بود و من، در دیرم، زنی را دارم که مشکی ست، مشکی، مشکی... لبانش رنگ پریده و گیسوانش مشکی...
اوّلین چیزی که به یاد می آوری وقتی بازوان معشوقه ات را می فشاری و در نی نی چشمانش، نطفه ی عشقبازی تان را می بینی...
و گمان می کنی که دیر نشینِ گیسو بریده ی ما تا ابد معتکف رؤیای هم خوابگی خواهد ماند. آن زمان که تو در خودت "نارسیس" را می پروردی، او دریچه ی دیر را گشوده بود و بی پروا می دوید.
می دویدیم تا من. و از دیر می دوید و دروازه های روح مرا می گشود، مرا فتح می کرد. زیبایی را...
اوّلین چیزی که به یاد می آوریم، تویی که با بت کده ات به حریم طلایی "زن" تاختی... من، تنها نیستم. پر از مشکی ام. پر از قلبی برای دختران قرن ها. پر از "من" برای مردان قرن ها. ما در خواب هامان بود که با هم در آغوش خاک خفتیم و دیگر دلتنگ نشدیم.
به رؤیا، کوچه ها، خیابان ها، نیمکت ها، چشمانت، دستانت بازنگرد.
حالا اوّلبن چیزی که به یاد می آوریم، تار موی مشکی رنگیست که در ناکجایی پشت دروازه ی روح ها از یاد برده ایم...
بعد از خوندن مطلبت داشتم به این فکر می کردم که اولین چیزی که به یاد میارم چیه؟
کلی چیز از جلوی ذهنمان رد شد و ما به پاسخ درست و درمانی نرسیدیم....
:)اشکال نداره. ما به یاد میاریم...