چادرش را دورِ خودش می پیچد و به سینا شیر می دهد.
_ خب! سه هفت تا؟
_ ... بیست و هفت تا؟
_ حواستو جمع کن سهیل مامان! سه هفت تا می شه چن تا؟
چشمان معصومش از کلاس می سُرَد سمت مادرش... و سینا که شیر می خورد. آرام پاسخ می دهد: بیست و یک تا!
و بعد، روی صفحه ی کاغذ... وای! سینا! بازی! مامان! با هم خونه رفتن...
چادرش را باز می کند و سینا را می گذارد زمین، کفِ خیریه تاتی کند. مدام تذکّر می دهد: سینا! دست نزن! سینا! بشین! سینا! نرو اونجا... می روم بغلش می کنم. دست هایش کثیف و زیر ناخن های کوچکش چرک است.
با برادرش سهیل در موهای آشفته و صورت نشُسته، درحدّ برادر دوقلو شباهت دارد. لپّش را می بوسم. می گویم: جوجوی خاله! بزرگ شدی شما! کنجکاو شدی شما.
_ خدا خیرتون بده؛ هیچ جوری از پسش برنمیام. دوس ندارم به بچّه زیاد رو بدم.
_ خدا حفظش کنه. این حرفا کدومه؟ سینا هم مثل بقیه ی بچّه هاس. راه افتاده کنجکاوه.
_ سهیل وضعش خیلی خرابه؟ ریاضیشو قبول میشه؟
_ توکّل به خدا.
_ سینا مامان! غذا بخور بزرگ بشی بیای اینجا درس بخونی...
_ بزرگ میشه مرد خوب خدا میشه، دست داداش سهیل و مامان باباشو میگیره...
_ خدا از دهنت بشنوه. من جز این دوتا به هیچی دلم خوش نیست.
_ منم دلم به همه ی این بچّه ها خوشه.
سینا خندید. گوشه ی کتاب علوم سال سوم ابتدایی را جوید. سهیل دوید و بغلش کرد.
حالا مامّا خوشبخت بود...
سکانسی جالب