من، چیزی از هیچ کداممان نخواهم گفت؛
حتا از نگاهی که به زمین می دوزم.
تو چیزی نمی گویی و فصلی می گذرد.
اگر چشم به راهِ باران باشم، دخترک عشق هایِ کاغذی خواهم بود.
من باریده ام و خواهم بارید. چرا که برایِ به ثمر نشستن، باید دست و دل باز بود.
حالا بنشین و غروبِ آخرین ستاره ی شب را تماشا کن.
برایِ با هم بودنمان، عروسِ نخستین بادی شدم که از سمتِ سحر می گذرد...