رفتم تویِ مجتمعِ بهاران؛ همان جا که بیشترِ بازی ها و بچّگی ام را در پارکِ پشتِ مجتمع هایش سپری کرده بودم.
دیگر حال و هوایِ آن وقت ها که هنوز بلوک هایش تمام نبود را نداشت.
همه ی پنجره هایش مسلّح به چشم بود و باغِ وحشیِ کنارِ پارک را "آدم زده" کرده بودند. مرتّب و دیوارکشی شده.
گوشی تویِ گوشم بود؛ ووکالیز راخمانینف را گوش می دادم. رویِ تابِ الّاکلنگی نشستم و به زمینِ برف نشسته ی بسکتبالش نگاه کردم که یک زمانی برایِ خودم در آن قلمرو فرمان روایی بودم و اسکیت بازی می کردم، شب ها زیرِ نورافکن هایش می ایستادم و برایِ آدم هایِ خیالی ام، دست تکان می دادم.
آهنگ تمام شد، رفت ترَکِ بعدی. بازهم راخمانینُف. هیچ هماهنگی با فضا نداشت، امّا ارزشِ گوش دادن داشت.
بلند شدم و رفتم سمتِ محوّطه ی میزهایِ شطرنج و پینگ پُنگ. ایستادم کنارِ بارفیکس.
یک حسّ مهار ناشدنی می گفت: بپّر بچّه! بپّر دیگه!
به چرخِ فلک هم نگاه کردم. جایِ خودم، چشم هایم داشت می دوید. با سرعت. اینجا یک پارکِ بی پارکت بود. یک پارکِ پر از سنگریزه! یک کودک ده ساله و پر انرژی را می طلبید که یک بند بدود و بازی کند.
رفتم جلویِ میزِ شطرنج ایستادم و با انگشتم، مُهره ی وزیر را تکان دادم و زمزمه کردم: کیش و مات!
برگشتم که بنشینم رویِ تاب، که دیدم یکی نشسته و زُل زده به پنجره ی بالاترین واحدِ بلوکِ رو به رویی.
جلوتر رفتم و من هم به جایی که او نگاه می کرد نگاه کردم.
بی مقدّمه پرسید: نیفته؟!
گفتم: نه؛ نمیفته.
_ از کجا انقد مطمئنّی؟
_ نمیفته بابا! ریشه ش از تو دیوار دراومده.
_ دیوارو نترکونه؟!
_ نمی ترکونه.
_ قشنگه؟
_ ها!
از رویِ تاب بلند شد و گفت: پس بزرگ میشه؟ گفتم: میشه!
خندید. دوید و رفت. از همان راهی که هیچ وقت از برگ، کفِ خاکی اش پیدا نبود.
به گمانم داشتم کیتارو گوش می دادم... THE SOONG SISTERS!
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
صبر را با حق قرین کن ای فلان
آخِرِ "والعصر" در قرآن بخوان
صبر کردن جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن کآن است تسبیحِ درست
ادامه مطلب ...به نظر دخترِ سر به هوایی میام. یه خوبیِ سر به هوا بودن، ایناس که در ادامه خواهای دید:
شالم را از سر بی حوصلگی پشتِ سرم گره زدم، پاچه هایِ شلوارم را بالا زدم و کفش هایم را درآوردم؛ بندشان را به هم گره زدم و انداختم گردنم. دویدم سمتِ آبِ شورِ دریا و با عصبانیّت داد زدم: من می خوام پسر باشم، می فهمی خدا؟ پسر! پاچه مم نمیارم پایین! شالمم درست سرم نمی کنم! من پسرم. تو منو مجبور کردی دختر باشم. داشتم با عصبانیّت داد می زدم که دیدم یک قایق موتوری از دور پیدا شد...
باد می وزید، رویِ آرامِ بستر؛ و سایه ای زیرِ لحاف به خواب رفته بود... یعنی من هنوز غرابتی با الفبایِ مهجورِ یک دیوانگی کودکانه داشتم.
پنجره را بستم؛ مرگ همه جا را فرا گرفته بود و من هنوز می اندیشیدم که راهی برایِ پرواز هست... یعنی من هنوز چیزی از جنسِ رهایی در خود داشتم، شاید همان مرگ.
پیاده روها در شب، عابرانی را می شمارند که به سمتِ نهایت رفته بودند؛ باد، ردّ خنده ها و گرمایِ بوسه ای در خلوتِ کوچه را با خود به بسترم آورد. نه!
بوسه نه! خنده نه! فقط دستی که این اوهامِ آشفته را کنار زند و به من بگوید که سایه بودن تمام شده. بگوید که بارِ سنگینِ سال ها جزم اندیشی چشمانم به پایان رسیده و وقتِ آن است که گرهِ تیره شان را باز کنم تا همه بدانند که پشتِ آن همه سیاهی، آسمانی در جریان بوده... یعنی همه ی این سایه ها که نخواستند با من به پرواز درآیند.
خسته نیستم، به خواب نرفته بودم، فقط مرگ را استنشاق می کردم و اسم هایی را از نظر می گذراندم...
اسم؟ یعنی اسم بودند؟ نامی بر سایه هایِ قرونِ گذشته و چند صباحِ آینده!
نخستین تیغِ آفتاب که در صور آسمان بدمد، منجی می آید و در همه ی ما روحی می دمد.
و من دستِ پناهندگان به ظلمت را می گیرم و تا منجی میروم... یعی که هرگز از وزشِ سهمگینِ دردها، خم به ابرو نیاورده ام!
از پلّه ها شقّ و رق کنان آمدم پایین.
می دانستم که با سی سال سن، واقعاً دور از عقل است که انقدر کودکانه خوشحال باشم.
فیشِ اوّلین حقوق بود و کارت عابر بانک و فکر باران! گیرِ سر؟ داشت! خیلی داشت! لباس؟ نه! کتاب داستان؟ بد نیست؛ عروسک؟ یعنی جز حنا خانوم، که یک زمانی مالِ خودم بود، عروسکی هم وجود داشت که به فرزندی قبولش کند؟
ایستادم جلویِ اوّلین عابر بانکی که دیدم و همان طور که مردّد بودم، رمز را زدم...
دختر:
1_ مرد باید برایِ زندگیِ مشترک آماده باشه؛ یعنی کمِ کمِش خونه تو حدّاقّل یه جایی نزدیکِ بالایِ شهر داشته باشه، ماشین و سفرایِ خارج از کشور و اینا هم که چیزی نیست، باید داشته باشه اگه شغلش خوب باشه.
2_ من از نیازام، هیچ جوری چشم نمی پوشم. یعنی اگه بخوام همین هرماه یه مانتو و شیش ماهی یه جفت کفش و دوره هام با دوستامو بذارم کنار که دیگه هیچی، میخواد دور برداره سرم سوار شه...
همه میگن شیوا سخت گیره، شیوا فکرش غلطه، شیوا معلوم نیست تو کدوم باغ سِیر می کنه، شیوا فقط بلده عیب بگیره، اینم منم آخه؟: