شنبه ساعت نُهِ صبح انتخاب واحد.
کلّی خوشحالم...
امسال سال آخر و به جانِ خودم نباشد به جانِ خودت فقط و فقط ذوقِ آن کلاه و لباسُ فارغ التّحصیلی را دارم.
امسال یک دربی می گذاریم. عمران و ادبیات! می برم! لیسانسه می شویم.
تو می روی خارجه و من همچنان مغرورانه می خواهم ارشدم را اینجا بخوانم و از زور بازوی خودم بورس بگیرم.
بله بله می دانم که مغرورم و ممنونم که اگر چشمم هم باشد، تعارفش را دست رد می زنم.
این روزها بدجوری به تو فکر می کنم.
به همین یک درمیان سفرها و دیدن هامان که شده همان روزی که عصر کار نیستم!
به جان تو نباشد به جانِ چشمِ چپت که کاسه ی خون شده، دلم می خواهد این فرصت بیشتر و بیشتر دست بدهد.
امّا طبقِ یک قانون نانوشته، تو باید کم ببینی مرا و من باید لجوجانه بر کارم پا بفشارم یعنی که کلید استقلال و دخل و خرج و زندگیم در دستِ خودم هست. یعنی که بیست و سه ساله شدن شوخی نیست؛ یعنی من باید یاد بگیرم برای تو دست نایافتنی باشم به قولِ تو شیرینِ چموش و خسرویِ گردن کج!
آرام آرام دارم باور می کنم که دلم کمی پرواز سرش می شود. دور شدن از تو و نزدیک شدن و پیوستن و خنده و سعادت های ممنوعه...
برایِ دوستت دارم، هنوز هم دعامندم... شاید کمی تا قسمتی هم فقیر به هر خیری از جانبِ غیب.
فقط خوب باش. این چشم دردها نیز بگذرد.