به نظر میاد که یه نوع زندگی خاص داره پشت این بی خیال بودن ها شکل می گیره.
که چندان هم نشأت گرفته از بی خیالی نیست.
که یه معنای خاص توشه.
که به نظر میاد بالأخره اون چیزیه که به من تعلّق داره.
که بالأخره نوعی استقلال داره و تا الآن کسی کامل کشفش نکرده که بخواد راجع به ساختارش نظر بده و تقریباً به نود و نه درصدِ آدمایِ اطرافمم ربطی نداره که این شیوه ی زندگی خوبه یا بد.
چند روز پیش با دوستم بیرون بودم؛ بهم گفت حتّا مدل حرف زدنم هم عوض شده و این مضاف است بر طرز قلم زدن و طرز فکر و طرز زندگی...
بیشتر از هر وقتِ دیگه حس می کنم زندگی مال منه و باید خودمو کشف کنم.
اینو بهتر از همیشه می فهمم.
امّا حالا... شاید باید بپذیرم که دیگه قدرت نوشتن ندارم و یه بخش بزرگ از تمامِ گذشته م دیگه هیچ وقت منو همراهی نخواهد کرد.
دیگه حالا بیشتر چیزایی که می نوشتم رو دوس دارم بی پروا زندگی کنم.
و دارم زندگی می کنم.
شاید بعد از یه دوره ی طولانی از تجربه و زندگی اندوزی دوباره قلم دست بگیرم و این بار چیزای بهتر و عمیق تری بنویسم.
نمی دونم زوده یا دیر، امّا این چرخه ایه که لابد باید طی بشه.
شاید سبکی از زندگی...
که کم کم منو به سمتِ خودم می بره و انتخاب اساسی ترین ثبات ها برای رقم زدنِ زنانگیِ خاصّ خودم...
چی میگم؟!
مشتری داریم!
تا بعد...
نوشتن، نیازمند کسب تجربه نیست. خود تجربه است. البته نوشتن از دیگر تجربه های زندگی، متون نویسنده را غنایی متفاوت می بخشد. باید نوشت... بدون بهانه.
از ته دل آرزو می کنم همه ی آدم ها دنبال حقیقت زندگی باشن و زیبا و سالم زندگی کنن.هرچند تماما آرزوی ممکنی نیست.ولی آرزو که بر جوانان عیب نیست؛هست؟!
برای من که بود.
جلو ضرر رو از هر جا بگیری منفعته:)
زندگی خیلی ساده است.چرا باید ازش معما بسازیم؟!
زندگی زندگیه.باید دید و گذشت.
در زمینه ی ادبی پررنگ تر ظاهر بشید.
سربلند باشید!
سرم خلوت بشه حتماً!