وقتی که ادبیات معاصر می خونم و صدای گنجیشکا از بیرون میاد.
وقتی که تو محلّ کارم شب ساعت هشت و نیم با یه کیسه پر تنقّلات میاد میگه: تایمِ شکم!
وقتی که مشتریا نی نیاشونو میدن بغل من و من همین جور که دارم نازیش می کنم، برا ماماناشون از بسته های هوشان و مکعّب های رنگی می گم.
وقتی که شبا میرم فیس بوک، همه ی پُستام بالای پونزده تا لایک می خوره.
وقتی که تو میدون معلّم، معلّم علوممو می بینم و اون واسه ابراز احساسات، پیش قدم میشه.
وقتی که تو واتس آپ دوستم خبر میده که: فردا، بعدِ کلاس، پاتوق!
وقتی که تو آفتابِ جِنگِ ظهر، من از آنِ آهنگ داغِ داغم... Everything has changed
وقتی که از ادِل، آهنگی تو گوشیمه که اصرار داره یک حس رو بیان کنه.
وقتی که به خودم اجازه میدم بی پروا عاشق باشم!
وقتی که زندگی بی پروایی منو با یه جسارتِ اتو کشیده پاسخ میده.
وقتی که یهو دوباره همه ی زنگ هایِ کلیساهای شهر قلبم برایِ من به صدا درمیان.
وقتی که با اون زنگ ها، کبوترای سفید پر میکشن و درهایِ کلیسا باز میشه.
وقتی که راهبه ها می رقصن.
وقتی که برای پایکوبی، هم رقصی هست، وقتی که، وقتی که، وقتی که پاداش صبر، عشقه!
اه اه اه...
حس میکنم جمع بندی نوشته تون با ساختار اصلی همخوانی نداره.نتیجه رُ میگم.
بهروز و مانا باشید!
چه خبر؟
خبر خاصی نیس...
سلامتی...
فقط بوی بهبود از اوضاع جهان میاد.
و من خوشحالم که همه ی اینها هست و خوشحالم که حالت خوب باشه...