بالای کوه که رسید، ایستاد؛ نفس تازه کرد و برگشت و پایینِ کوه رو دید زد. کسی نبود.
مانتو رو جمع کرد و نشست تا نفسش جا بیاد.
نوشابه ی انرژی زا رو از کیف درآورد و از ناکجاآبادِ همون کیف، پاکت سیگار و فندک. موبایلش رو روشن کرد و آهنگ گذاشت.
شاهین نجفی! یه نخ سیگار از پاکت بیرون کشید و با احتیاط رویِ پاش گذاشت. بینِ سنگ ها لمید و حسابی استطار کرد.
نوشابه رو باز کرد و سیگار رو رویِ لبش گذاشت.
فندک رو روشن کرد و با تمامِ قوا دود رو کشید داخل.
صدایِ آهنگ رو برد بالا و دود رو داد بیرون.
با خوشحالی توأم با شک، دود رو بیرون داد.
_ پُکِ بعدی میدم تو. کار نشد نداره.
پُک بعدی با تمامِ قوا دود رو داخل کشید، چند لحظه نگه داشت و داد بیرون. انتهایِ گلوش می خارید. سرفه کرد و نوشابه خورد.
پیشرفتِ درخورِ تحسینی بود! دیگه ریه هاش نمی سوخت و از شدّت سرفه چشماش سرخ نمی شد.
بویِ سیگارش رو نفس کشید. بویِ پیچیده تویِ دهنش... و با آهنگ تکرار کرد: متنفّرم!
با خودش اخمِ تندی کرد و زمزمه کرد: هنوز دود رو کامل بیرون نمیدی! نخورش اسکل!
پُکِ بعد، بعدی و بعدتر که آهنگ قطع شد.
تو اوجِ تمرینِ دود بازی و حس گرفتن چشم باز کرد و نگاه انداخت... ماهان!
موبایل رو جلویِ چشماش گرفت و خاکِ ته سیگارش رو تکوند و پُکِ آخر رو زد.
همین طور به زنگ خوردنِ گوشی نگاه کرد. انقدر زنگ خورد تا قطع شد.
دوباره و دوباره... دست کرد تویِ پاکت و در کمالِ خونسردی، نخ دوم رو هم درآورد.
بعد از چهار بار زنگ خوردن، اس ام اس اومد: کجایی عزیز؟
سیگار آتیش زد و دوباره همون آهنگ رو گذاشت و مشغول شد.
دوباره اس ام اس: چرا جواب نمیدی؟
گوشی رو برداشت و با تردید دکمه ی Reply رو زد. دوباره گوشی رو زمین گذاشت و سیگار کشید.
_ بی خیال شو دیگه...
اس ام اس: مهمون دعوت می کنی می پیچونی؟ درست نیستا!
پُکِ محکمی زد و دود رو تا نصفه بیرون داد. نوشابه خورد و افتاد به سرفه.
وسط سرفه و اشکی که تو چشماش جمع شده بود زمزمه کرد: متنفّرم!
زنگ، زنگ و بازم زنگ...
نوشابه خورد و دو_ سه پُک زد و سیگار رو خاموش کرد.
سرش رو به سنگ تکیه داد. آفتابِ تیزی به صورت و دستاش می خورد. لبخند زد و سر جا لمید.
حسّ سنگینی ریه و سخت نفس کشیدن داشت. دست رویِ گوشی گذاشت و دوباره همون آهنگ...
زیرچشمی نگاهی به ته سیگارهاش کرد و دوباره چشماشو بست.
دوباره زنگ زد. گوشی رو برداشت.
_ چرا جواب نمیدی آخه؟
_ دارم جواب میدم.
_ نگرانم کردی.
_ نباش...
_ کی؟ کجا؟
_ باش الآن میام.
_ برسون خودتو. خوش میگذره.
_ اوکی.
_ بای.
_ بای...
بلند شد. خودش رو تکوند و کیف رو برداشت. شروع کرد به پایین اومدن. شاد و توأم با تردید...
سلام شیوا جان خوبی؟
داستان زیبایی بود
موفق باشی دوستم
سلام:
خوشحالم که دیدم سر زدی...
ممنونم.
نمی دونم ولی چیزی از این نوشته عایدم نشد؛شاید بهتره بگم خیلی یکنواخت بود،خیلی نوشته ی بی خیالی بود.
بهروز و سربلند باشید!