از نفس افتادن
افتادن
لبِ ردخانه،
و سقّایی که آب می ریزد
بر سر و دهان...
***
در قلبِ آفتابِ سوزان
به مرگ اندیشیدن
ناگهان سواری در سراب
ناگهان دستی و زینی و
راه...
***
قلب را از سینه
و تاری که
جدا نمی شود از هستی...
***
رقصِ دخترکِ کولی
در آتش
برایِ آتشی
که در مرد می سوزاند؛
گاهی،
گوژپشتی
عشقی...
***
و شراره هایِ نگاه هایی
که در امروز من خفته بود
و امروز را
انتظار می کشید
زبانه می کشید
زیبایم کرد...
و تاری که جدا نمیشود از هستی و جدا نمیشوم از هستی.