اعتراف می کنم که خیلی دوس دارم عاشق شدنو.
چون می دونم عشق و عاشقی چیزیه که خیلی به ندرت فرصتش پیش میاد. دلم نمی خواد تند تند صفحاتِ هر "آن" رو ورق بزنم. دلم می خواد ذره ذره شو نفس بکشم، لمس کنم و هضم کنم.
دلم می خواد طرفم به دلم بشینه، به دلش بشینم، یواش یواش همدیگه رو کشف کنیم.
و تلاش کنیم اگه نمیشه به وصل برسیم، دستِ کم دوستایِ خوبی باشیم.
درگیرِ همه چیز باشیم و خلوتی واسه همدیگه. به همه ی کارامون برسیم و برایِ هم یه فولدرِ ویژه داشته باشیم.
به خاطرِ هم یه مقدار کوتاه بیایم از بعضی عادات، برایِ درست فهمیدنِ همدیگه چارتا کتاب و مقاله بخونیم، گاهی ساعت ها با هم از یه موضوع بگیم و سرِ کوچک ترین مسایل، جدلایِ بزرگ کنیم.
برایِ هم دعایِ خیر کنیم و از خطایِ هم بگذریم. گاهی حتّا باهم تو خیابون واسه یه نی نی که تو بغلِ مامان یا باباشه ذوق کنیم و یواشکی به هم چشمک بزنیم.
دوس داشتن و دوس داشته شدن ناگهان دست نمیده. مگه اینکه اوّلین جرقّه ی آشنایی رو بذاریم به حسابِ همین دوس داشتنا.
هیچ عجله ای ندارم اگه تو این آشنایی بر ما سال و سال هایی بگذره. که سال ها برایِ تلاش هامون جشن بگیریم و این وسط، وصلتی رخ بده و سفرهایی و شاید بچّه داشتنی...
وصل و تولّدِ فصلِ مشترکی از ما، کمترین اتّفاقیه که از عشق پدیدار میشه. همه چیز اون بالا میگذره.
همه چیز! همه ی نگاه ها، همه ی باورها، همه ی ایمان ها، همه ی تردیدها، دلواپسی ها، همه و همه اون بالا میگذره. حتّا روحی که با یه روحِ دیگه پیوند داره هم مالِ این وصلت و فصلِ مشترک نیست؛ مالِ اون بالاست...
اون بالا حالا چی میگذره؟ اون بالا کسی هست که دستی در عشق داشته باشه؟ دستی در دلِ ما؟ من و تویی که داریم سخت برایِ عشق می جنگیم؟ تو هم می جنگی؟ تو هم گاهی با تمامِ وجود خواستی که تسلیم بشی ولی...؟ تو هم گاهی زیرِ سنگینیِ نگاهِ تحقیرآمیزِ آدم ها، سر به زیر و آرام، ادامه دادی؟
تو هم گاهی... به ضریحی چنگ زدی؟ کاری به بزرگی سپردی؟ اشک ریختی؟ گناهی رو بخشیدی؟ حقیقتی رو به قیمتِ یه زخمِ بزرگ به شاکله ی روحت به دست آوردی؟ تو هم سر به عصیان گذاشتی؟ خسته شدی؟ درجا؟ یأس؟ دوباره حرکت؟ دوباره امید؟ دوباره شکست؟ دوباره ساختن؟ دوباره؟ دوباره؟ دوباره...
مگه میشه که من و تو رو چیزی بشکنه؟ مگه میشه مانعی رو که فکر می کردیم بلنده، رد نکرده باشیم؟
بیا نزدیک تر، داد بزن! داد بزن تا بدونم کدوم در رو باید باز کنم؟ تو بهم بگو کجایی، من فانوس به دست ایستادم تا راه رو با هم بریم.
شک نکن، بیا جلو، دیگه وقتشه رو کنیم که از پشتِ کوهِ شکستامون، همون خریّتایی که دیگرون بهش خندیدن، بینِ ما فتحی از "پیدا کردن" بوده. دستِ هم رو می گیریم و با افتخار، تو جشنِ دنیا می رقصیم.
اینو شجاعانه نوشتم که بعداً بهت ثابت کنم به خاطرِ عشق_ و نه فقط داشتنِ کسی به اسمِ تو_ هر هزینه ای که از اون تلخ تر و عذاب آورتر نبوده دادم.
ولی هرگز با تو از اونا نخواهم گفت!
بینِ ما فقط چیزی خواهد گذشت که متعلّق به عالمّ بالاست.
به گریه های بلند اعتراف می گویند.
عزیزم آرزوهاتو دوست داشتم.امیدوارم هر کسی یا هر چیزی که قراره اینهمه محبت و عاطفه ازت بگیره لیاقت داشته باشه.
کسی...
چیزی...
عاطفه...
لیاقت...
من خودم لیاقت خودمو نداشتم...
من هم نمیدونم
قبلا چیز دیگه ای رو فکر میکردم
اما الان فکر میکنم که این چیزی که ما فکر میکنیم و حس میکنیم عشق نیست
خیلی خیلی پایین تره
منم یه زمان فک می کردم حسم سطح پایینه، بعد دیدم اشکال اینجاست که به زبون میاد و در سطح واژه افت پیدا می کنه.
سلام
عشق چیه ؟
سلام:
نمی دونم چه جور توضیح بدم؟
سلام شیوا
دوس داری عاشق چی بشی
بستگی داره عشاق چی بخوای بشی
یه نفر
یه پسر
شایدم یه دختر
ببخشید بخاطر شوخیم
یه چیز یا شایدم چند تا چیز
میشه ولی شکست بخوری یا روحیاتت حساس باشه ...
هر چند عشق و علاقه خودش میاد نمیتونی بشی
اون باید پیداش بشه
یعنی طرفش باید بیاد یا تو ببینیش
نوشته بودم منظورِ مستقیمم "تو" نیست که!
هر چیزی می تونه باشه!
صرفاً چون براش شکست و پیروزی و تلاش قائل شدم دلیل نمیشه طرفم یه کس یا چیزِ خاص باشه.
اون تیکه ی وسط صحبتت رو هم عملاً نفهمیدم چی گفتی چون جمله بندیت فرازمینی بود!
اومدن و نیومدنش دستِ خودشه. خواست، میاد، نخواست، نمیاد.