دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

سرد...

من همیشه با هرچی که حس کنم یه مقدار قدرتمنده یا حس می کنه قدرتِ زیادی داره، چه فرد و چه اشیا و...، یه گاردِ لجبازانه دارم.  

و همیشه با سرما! مثلِ راه رفتنم جایی که برف اومده و هوا وحشتناک یخه و یا جایی که آفتاب درحدّ سوزوندنِ مغزِ استخوان می تابه.  

از ماشینِ معلّمم تو میدونِ معلّم پیاده شدم و حس کردم سرما بهم حسّ گزگز شدن میده. این شد که پایِ پیاده راه افتادم بیام خونه تا نشون بدم اساساً منم که به سرما حسّ گزگز شدن میدم.  

داشتم میومدم که دیدم یه دخترِ حدوداً هشت_ نه ساله، ایستاده گوشه ی خیابون و با ترس به اطرافش نگاه می کنه. کیفش رو محکم گرفته بود و تو چشماش اشک جمع شده بود.  

داشتم با خودم کلنجار می رفتم که دیدم دستم رو شونه ش نشست. پرسیدم: کمک می خوای؟  

بغضش رو قورت داد و گفت: نه؛ ممنون.  

گفتم: باشه. و کنارش ایستادم. از گوشه ی چشم نگام کرد و گفت: کمک نمی خوام... گفتم: منتظرِ تاکسی هستم.  

آهی کشید و به زمین نگاه کرد. بعد از مدّتی پرسید: ببخشید، این نزدیکیا مسافرخونه هست؟  

من تلاش کردم حس نکنم که سرما رویِ مختل کردنِ اعصابم اثر کرده. برگشتم و گفتم: تا اونجا که من می دونم نه؛ چه طور؟  

آهسته گفت: مسافرم... نمی خواستم بپرسم چرا کسی منتظرت نیست؛ مکث کردم و گفتم: یه مدرسه این نزدیکیا میشناسم...  

_ نه؛ مدرسه نه. نمی خوام.  

گفتم: اگه منتظرِ کسی نیستی می تونیم بشینیم تا اتوبوس بیاد.  

مکث کرد و بعد اومد و رویِ نیمکتِ ایستگاه اتوبوس نشست. همچنان از گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد.  

یه شکلات از کیفم درآوردم، بهش تعارف کردم؛ گفت: ممنون! نمی خورم. یکی دیگه هم درآوردم خودم خوردم و باز تعارفش کردم.  

پذیرفت. جزوه ی ویراستاریمو درآوردم و باز کردم. یواش پرسید: اسمت شیواست؟  

_ آره.  

_ اسمِ منم فروغه!  

_ چه اسمِ قشنگی داری... از روشنایی میاد.  

_ نه اتّفاقاً؛ فروغ تاریکه. تاریکِ تاریک!  

جزوه مو بستم و گفتم: اینطور فکر می کنی؟  

فروغ سرشو انداخت زیر و گفت: مطمئنّم. گفتم: می دونی شیوا یعنی چی؟  

فروغ گفت: آره؛ یعنی واضح، فصیح... گفتم: اسم من اسمِ الهه ی هندوهاست، یعنی خدایِ سرنوشت، خدایِ مرگ و زندگی.  

چشماش برق زد و با هیجان گفت: پس اسمت خیلی بزرگه!  

گفتم: امّا بیشترِ وقتا حس کردم که خدا بودن خیلی سخته... من تنهام.  

فروغ گفت: ولی تو خدا نیستی! خدا بزرگه و ما بنده هاش هستیم و هرکی ادّعایِ خدایی داره یه کافرِ بی ادبه!  

گفتم: می دونم... فکر می کنی چه طور میشه به خدا نشون داد ما بنده هایِ خوبی هستیم؟  

فروغ گفت: نمی دونم... پاشو تکون داد و گفت: خدا خیلی سخت می گیره.  

گفتم: پس تو هم به این نتیجه رسیدی که باید جنگید...  

فروغ گفت: با چی؟ با کی؟  

گفتم: با این سختیا!  

فروغ گفت: آخه سختیاش بیشتر از زورِ منه.  

گفتم: سخت می گیره تا زورت زیاد بشه.  

غُر زد که: زورم زیاد نمیشه، هی سخت تر میشه. نمی خوام. نمی خوام زنده باشم، نمی خوام سختی بکشم. دیگه کافیه!  

اصن اومدم که دیگه تو خونه نباشم، که دیگه زنده نباشم.  

گفتم: تو فک می کنی مرگ راهِ حلّ خوبیه؟  

فروغ گفت: آره؛ راحت میشم از همه چی.  

گفتم: تو مرگو دیدی؟  

_ آره. مامانم تو بغلِ خودم از دنیا رفت...  

_ راحت شد؟  

اومد جواب بده که گفتم: به نظرت دلتنگیش واسه تو اونو راحت می ذاره؟  

بغض کرد و گفت:نه... اشکش رویِ گونه هاش ریخت و گفت: من و مامانم تو این دنیا فقط همدیگه رو داشتیم. بابام که هیچ وقت نبود؛ همه ش زندان، دادگاه... چرا خدا مامانمو گرفت آخه؟ نمی خوام! می خوام برم پیشش.  

دردِ دل همان و گریه کردن همان... نزدیک شدم و دستمو رو شونه ش گذاشتم و گفتم: خدا هم بدجوری عاشقه...  

فرصت دادم تا گریه هاشو بکنه و تخلیه بشه. وقتی به هق هق کردن رسید، بردمش ساندویچی و براش یه ساندویچ گرفتم.  

خیلی گرسنه بود. اشک می ریخت و با ولع می خورد.  

وقتی سیر شد، اومدیم بیرون از ساندویچی.  

گفتم: حالا می خوای کجا بری؟  

شونه بالا انداخت و گفت: نمی دونم...  

گفتم: خیلی سخته که زنده باشی، ولی زنده بودن یه ابزار قدرتمنده اگه بدونی چه جوری ازش استفاده کنی.  

نگام کرد و گفت: بلد نیستم...  

گفتم: به نظرت تو کدوم جبهه می تونی خوب بجنگی؟ خونه تون؟ خونه ی مامان بزرگت؟ خونه ی خاله ت؟  

فکر کرد و گفت: خونه ی مامان بزرگم تنها جبهه ست! اونم تنهاست.  

گفتم: دوس داری که باهم باشید؟  

زمزمه کرد: پیره... مراقبت می خواد...  

گفتم: قلبت چی میگه؟  

_ عقلم میگه باید یه پناهگاه داشت!  

_ بهش اعتماد کن...  

فروغ لبخند زد و گفت: اعتماد می کنم. و بعد بی مقدّمه گفت: تو به خدا اعتماد داری؟  

به میدون نگا کردم و بعد به فروغ.  

اومدم بگم: تو خدایی...  

_ اعتقاد دارم...  

*** 

سوارِ تاکسی که شد، هندزفری گذاشتم تو گوشم و اوّلین موومانِ زمستونِ ویوالدی رو گذاشتم.  

پیاده راه افتادم.  

هوا سرد بود، سردِ سرد...  

و من همچنان لجباز؛ لجبازِ لجباز...

نظرات 2 + ارسال نظر
خسروپور دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 19:03

خیلی خوب بود؛احساسات آدمُ به بازی می گیره.

متشکّرم.

هدهد دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 12:21

دلم برای فروغای دمیا می تپه! در پناه خدا باشند.


دلت پاینده!
دلِ فروغ ها هم از حضورِ امثالِ تو روشنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد