دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

مفعول:

_ خب؟ چرا این کارو می کنی؟  

_ بهم آرامش میده!  

_ یعنی به نظرت جز این، کاری نمیشه کرد؟  

_ چرا؛ منتها من دلم می خواد اینطور باشم.  

_ چرا مفعولی؟ 

_ چون فاعل بودن برام غیرممکنه. نمی تونم، شهامتشو ندارم.  

_ گریه هم می کنی؟  

_ گاهی...  

_ چن سالته؟  

_ نمی دونم؟!  

_ چرا؟  

_ یادم رفته چه سالی دنیا اومدم.  

_ گفتی ازدواجم کردی؟  

_ بله، یه بچّه هم دارم.  

_ میونه ت باهاش چه طوره؟  

_ میونه ای نداریم؛ یعنی با هیشکی میونه ای نداره. همیشه تو خودشه، مشکل داره.  

_ چند سالشه؟  

_ نمی دونم کِی دنیا اومده! بچّه س. هنوز مدرسه نمی ره.

_ چرا فک می کنی مشکل داره؟  

_ زنم بُردش دکتر، گفته بودن اوتیسم داره.  

_ خب؟  

_ طبیعیه؛ زیاد شدن این مشکلات.  

_ یعنی حس نمی کنی که باید نگرانش باشی؟  

_ نه؛ درست میشه. داره دارو می خوره.  

_ قبلنم عاشق شده بودی؟  

_ چهارصد بار!  

_ به کجا رسیدن؟  

_ هیچ جا.  

_ فکر می کنی عشق بودن؟  

_ نه!  

_ تا حالا برای همسرت دلتنگ شدی؟  

_ دل تنگ... نه بابا! برای چی؟ همیشه هستش. دلم براش تنگ نمیشه.  

_ اگه یه روز نباشه چی؟  

_ میره منزل مادرش، بچّه رو می بره دکتر، می ره محلّ کارش... می دونم کجاها میره؛ نه! دلتنگی نداره.  

_ تا حالا کسی برات دلتنگ شده؟ عاشقت شده؟  

_ فک نمی کنم... نه، الآن که فکر می کنم می بینم بوده.  

_ آهان! خب؟ چه طور آدمی بود؟  

_ به طورِ خاص واسه من دلتنگ نبود، برا همه دلتنگ می شد. یعنی جنسِ دلش یه جوری بود که واسه همه می تپید جز خودش.  

_ تو رو از نزدیک میشناخت؟  

_ نزدیک... نه! مدلش بودم. نقّاشیم می کرد.  

_ چرا تو رو انتخاب کرده بود؟  

_ می گفت تو حرکاتت یه خلسه و سیّال بودنی مشهوده... ته همه ی حرفاش این بود که یه جورایی فاقد یه چن تا از خصیصه های انسانی هستم.  

_ و اون خصیصه ها چی بود؟  

_ اصن خصیصه چی هست؟  

_ بگذریم. از زندگیت راضی هستی؟  

_ نمی دونم؛ به نظر میاد داره میگذره.  

_ چرا ازدواج کردی؟  

_ ازدواج کردم؟  

_ نکردی؟! پس این زن و این بچّه رو از کجا آوردی؟  

_ ها! آره؛ اممم... ازدو... ازدواج کردم دیگه!  

_ خودتو چه جور آدمی می بینی؟  

_ آدم خوبی ام. همیشه دوس داستم وقتی چهل ساله می شم آدمِ خوبی باشم. الآن حس می کنم خوبم. یکی از اونا که خدا می بردش بهشت.  

_ گناهم کردی؟  

_ یه بار!  

_ چیکار کردی؟  

_ یه بار اون اوایل که مفعول شدم یادم افتاد که یه زمانی دوس داشتم فاعل باشم.  

_ چرا از فاعل شدن فاصله گرفتی؟  

_ چون زمان لازم داشت تا حرفه ای بشم، و من اون موقع احتیاج شدید داشتم که زمان نگذره.  

_ زنت تو رو دوست داره؟  

_ خیلی!  

_ از کجا فهمیدی؟  

_ از اونجا که همیشه سعی می کنه تنهام بذاره. زنی که اینو درک می کنه نادره. می دونه که من تو یه دنیای دیگه سِیر می کنم.  

_ با هم حرف هم می زنید؟  

_ من نه، ولی اون آره.  

_ چی میگه؟  

_ میگه بچّه ت به خودت رفته.  

_ از چه لحاظ؟  

_ به خاطرِ اوتیسم میگه. می دونم... به هرحال نگرانه.  

*** 

کارم که تمام شد، سرم را از رویِ موتورِ ماشین بلند کردم و گفتم: یه استارت بزن!  

استارت زد، روشن شد. کاپوت را پایین آوردم و گفتم: حلّه!  

خندید و تشکّر کرد، سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: اگه همه یِ بنّاها مث تو بودن عالی می شد!  

و گاز داد و رفت...

نظرات 3 + ارسال نظر
هدهد چهارشنبه 16 بهمن 1392 ساعت 18:28

گاهی وقتها باخوندن بعضی مطالب غیرعلمی متوجه میشم که چقد غافل شدم و سرسری از کنار مسایلی که فقط بعد علمیش رو خوندم می گذرم مثل اوتیسم ! واقعا مشاور ژنتیک شدن نیازمند علم و آگاهی و قدرت ارتباط و احساس بالاست

اوتیسم مدّت هاست ذهنمو مشغول کرده.
و البتّه اون آقایی که پشت فرمون نشسته بود هم، مفعولِ رابطه ی هم جنس گرایی بود.

sara یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت 19:12

سلام.تو خط 54 غلط تایپی داری!!!

سلام؛
سپاس از دقّتتون؛ الآن اصلاحش می کنم.

مهدو چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 18:59 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

بااین که ازش لذت بردم اما این ها رو باید بگم:
1. ساختارش توی کارتون تکراری بود(روایتِ اون روان پزشک)؛ می شد حدس زد آخرش بالأخره معلوم میشه کی به کیه.
2. اتفاق جدیدی نبود. یه چیز دمِ دستی.
3. شخصیت نبودن این ها. هردوشون عین هم حرف میزدن. بعضی حرف ها توی دهنشون جا نمی شد و بیرون می زد.

و این که داستانِ ناب نبود. بسیاری چیزها رو ازش گرفته بودید. خیلی وراج بودن آدم ها. بیشتر تئاتر بود تا داستان.

موافقم.
امّا احساس خودم اینه که دارم دنبالِ چیزی می گردم.
نظرِ خودمه البتّه.
یعنی اینجوریه که تکرار میشه تا من بالأخره اون چیزو کشف کنم.
حرف شما رو هم قبول دارم؛ ممنون از نقدتون و راهنماییتون. عادتِ خودمو می دونم.
گاهی تکرار می کنم تا بفهمم. و گاهی هم حواسم نیست که درکش کردم و باید ازش عبور کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد