دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

عکس

داشتم کشوها رو مرتّب می کردم که چشمم خورد به عکسی که مدّت ها پیش از آلبوم دزدیده بودم.  

تویِ عکس، کاملاً پیدا بود که سال هایِ آخرِ دبستانم و از اون واضح تر، استخوانی بود که بر اثرِ بلوغِ زودرس ترکانده بودم و بلوز و شلوارِ گشاد و روسری.  

یادم اومد که به خاطرِ قیافه و هیکلم اون عکسو دزدیده بودم...

 همیشه از اینکه انقدر زود دچارِ بلوغ شدم، ناراحت بودم؛ و از اون بدتر، شاکله ی وجودیِ خودم که همیشه به خاطرِ درشت بودنِ استخون بندیم، احساسِ انزجار می کردم!  

همه جا و همه چیز و همه کس هم باور داشتن که اساساً دختر یعنی باریک و بلند و خلاصه تراشیده.  

و از اون غم انگیزتر اینکه به مامانم نگاه می کردم و بیشتر اعصابم خرد میشد که دقیقاً همه ی این ویژگی ها رو داشت و بنده ی خدا با اینکه همیشه هم مامانِ خوبی بود، حس می کردم باید آدم بخیل الژنی بوده باشه که هیچیم بهش نرفته!  

این عکس رو دمِ کانونِ پرورشِ پارکِ قوری گرفته بودم.  

یه کلاه هم دستم بود که روش بیشترِ صورت هایِ فلکی رو نشون داده بودم.  

همیشه نجومم خوب بود. و همیشه هم بدونِ چشمِ مسلّح، آسمون رو رصد می کردم؛ تویِ کانون با مسئولین دعوام میشد، چون دوس داشتم کتابایِ مربوط به نجومو بخونم، ولی مجبورم می کردن کتابایِ رده ی سنّی خودمو مطالعه کنم.  

عکسِ خودمو که دیدم، باورم نشد که چه قدر بزرگ شدم!  

و برام این سؤال پیش اومد که مامان و بابام چه جور منو تحمّل کردن؟  

بی نهایت کنجکاو و بی نهایت تیز و رُک! موشکافی هایِ نامتعارف، کتاب هایی که هیچ ربطی به سنّم نداشتن، شروع به نوشتن داستان، عروسک بازی تا اوّل دبیرستان و تازه نه به عنوانِ یک دختربچّه! به عنوانِ یک مادرِ دلسوز!  

و خوب یادم هست که بینِ عروسکام، قدیمی ترها رو معلولِ جسمی_ حرکتی می دیدم و به خاطرِشون، به جدیدترها یاد می دادم باهاشون مؤدّبانه و با محبّت رفتار کنن!  

و فهرستی از بازیگرایی که دوسشون داشتم و براشون شعر گفته بودم، و کوهی از سالنامه ها با داستان هایِ ناتمامی که بیشترشون حولِ محورِ دختری دور می زد که زندگی سختی رو پشتِ سر گذاشته بود و به کسی که دوسش داشت، محل نمیذاشت(!!!)!  

خنده م گرفت. بُردم عکس رو گذاشتم تویِ آلبوم و بازم به خودم نگاه کردم. به اون عینکِ کائوچویی و چشمایِ دوازده ساله نمی اومد انقدر بیش فعّال و تیز و به غایت عصبی باشه؛ ولی بود!  

آلبوم رو بستم و تصمیم گرفتم بچّه هایِ اطرافم، و در آینده فرزندِ خودمو، چیزی بیشتر از یک فرمِ تعریف شده برایِ پسر یا دختر ببینم...  

نظرات 9 + ارسال نظر
sara یکشنبه 13 بهمن 1392 ساعت 19:27

شخصی به لقمان حکیم گفت:«چه روی زشتی داری؟!»لقمان درپاسخ گفت:ازنقش چهره ام عیب می گیری یا ازنقاش (خدا)

هی...

مهدو پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 22:07 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

منم همین رو می گم که شما می گید. گاندی همون اول نیومد بپره وسط بگه من می خوام دنیا رو تغییر بدم.
خودش رو که تغییر داد و جهانِ خودش رو که بازسازی کرد، تونست روی دیگران هم اثر بگذاره (و فقط اثر بگذاره).
تو پای به راه در نه و هیچ مگو/خود راه بگویدت...

امیرحسین پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 18:26

من نظرتون رو رد نکردم.خوب هم بود.ولی خب فعلا دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...

ادامه بدید؛
بالأخره یه اتّفاقی میفته!

امیرحسین چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 20:41

تفکر تغییر دادن دنیا به نظر من هم احمقانه ست.من هم تا همین یکی دو ماه پیش همین تفکر رو داشتم ولی وقتی مواجه شدم با سیل ویرانگر مشکلات و خرابی های خودم و دیدم چقدر وحشتناکن,دست از اون فکر احمقانه برداشتم و فقط به فکر به سر منزل مقصود رسوندن خودمم.محمد حسین(مهدو!) میدونه...!

اینطوری اگه بخوایم فکر کنیم که نمیشه.
یه مقدار باید دیدگاهمون به خودمون و دنیا تغییر کنه.
منم فتوا ندادم که بروید خود را تغییر دهید، نظرِ شخصیم رو گفتم.
و در زمینه ی نظرم می تونم کتابِ "همه ی مردم برادرند" گاندی رو معرّفی کنم که زندگی نامه ش هست از زبان خودش که تغییر رو از خودش آغازید و بعد به جنبش هندیان مقیم آفریقای جنوبی سرایت کرد و بعد هم انقلاب آزادی هند!
به نظر من همیشه اُمیدی وجود داره که باید کشف بشه تا موتور حرکت انسان باشه.
تفکّر تغییر دنیا چیز مثبتیه اگه درست هدایت بشه.

مهدو چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 19:04 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

فضول الدوله:
بلوغ دورۀ شگفت و تیره ای برای من بود. تاحالا سعی نکردم به اتفاقات اون دوره فکر کنم. با این که سه تا سالنامه روزنوشت دارم الان یه ساله سراغشون نرفتم.
جنبۀ جسمیش رو به راحتی گذروندم. الآن که فکر می کنم، اون موقع اصلاً به هیچ چیز فکر نمی کردم. خیلی ابتدایی بودم. غاز نشین بودم و با سنگ می رفتم شکار! اما نه، عاشق بودم، فوتبال بازی می کردم، کامپیوتر بازی می کردم، کمی کتاب می خوندم، موسیقی گوش می کردم، ساز می زدم، و بیشتر مواقع تو خودم بودم و عصبی و متنفر از همه چیز و همه کس.
و چقدر احمق بودم که فکر می کردم قراره دنیا رو تغییر بدم!

چیزی که من کشف کردم اینه که این حرفتون که " چه قدر احمق بودم که فکر می کردم قراره دنیا رو تغییر بدم "، مکانیزم سرکوبه! تو بیشترِ ما هم وجود داره. پسر و دخترها تویِ نوجوونی، برخلافِ ظاهرشون که ممکنه ناگهان تغییر کنه(شاملِ آهنگ ناهنجارِ لباس پوشیدن و مثلِ هم سالان شدن و رابطه با جنس مخالف و...) دروناً تلاطماتِ معنوی ای دارن. این میلِ به فتحِ دنیا و تغییرش، آرمانِ مقدّسیه که تو نظامِ خانواده و آموزش و پرورش نه تنها سرکوب میشه، بلکه نابود میشه و به خدمتِ منافعِ خردِ جامعه درمیاد. من دارم رویِ دوتا نوجوون که یکیش پسره و یکیش دختر، کار می کنم و گرچه شرایطِ تغییر بسیار سخته، ولی کمکشون می کنم که آرمانی فکر کردن رو ادامه بدن. دیگه برایِ جامعه به قدر کافی نوجوون و جوونِ بی هدف و افسرده تولید شده؛ نباید بذاریم بیشتر از این هرز بره. تویِ آرمان های هر نوجوون، هدف و رسالتش نهفته که تو سال هایِ جوانی شکوفا میشه و در طولِ زندگیش دنبال میشه. شما احمق نبودید؛ شما به غایتِ خودتون نزدیک بودید.

امیرحسین چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 17:17

به نظر من تغییرات جسمانی بلوغ دردسر آوره.ولی همونطور که گفتم در نهایت می ارزه!


از هیچ چیز تویِ دورانِ بلوغ جز عصبی شدن یا منزوی شدن بدم نمیاد.
می تونن در نهایت خوب باشن، ولی وقتی هی تکرار میشن نه واسه اطرافیان، بلکه واسه خود آدم هم اعصاب خرد کن میشن.

امیرحسین سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 21:17

آخ از این بلوغ...
تغییرات جسمانیش بسیار مزخرفه و البته برای دخترا مزخرف تر,ولی تغییرات روحی و فکری جالبی داره...

متوجّه نشدم!
چی تو بلوغِ دختر مزخرفه؟
من نوشته بودم باید به بلوغ و تغییراتش احترام گذاشت، شما می گید مزخرفه؟!
این که یه پسر، مَرد میشه یا یه دختر، زن میشه مشکلش چیه؟

مهدو سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 21:07 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

دنیای همه ما بر "عکس"ـه!
مثل همون چیزی که توی پستِ عکس کودکی تون گذاشته بودید. همه توی عکس یه جور، پشت عکس، بر عکس!

آدما با هم نه، با خودشون سرِ لج هستن!

مهدو سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:25 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

بخیل الژن!!!

همه چیز دست من و شما نیست. این که ما چی توی ذهنمون داریم رو اگه به زور بتونیم برای خودمون به کار ببندیم خیلی کاره. همیشه چیزهای مزخرفی هست که جلوِ آدم رو می گیره و نمی ذاره کارش رو بر اساسِ ذهنش انجام بده.
از همه بدتر این که غریبه ها دورت دیوار نمی کشن.هم خونه و هم اتاقی ها و آشنا ها از همه بدترن. از همه بدتر.
"سوهانِ روح"

موافقم...
نمی دونم چرا دنیا برعکسه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد