دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

چشم ها

ماجرا:  

1. او و دوستش و مادرانشان در طولِ پیاده رو قدم می زدند که ناگهان ماشین به سرعت رد شد و به زنی زد که بچّه اش را در آغوش گرفته بود.  

بچّه به هوا پرت شد و مادر از هوش رفت. پسرِ جوانی دوید و بچّه ی کوچک را بغل کرد.  

آن ها گوشه ای ایستادند و این صحنه را تماشا کردند.  

2. کمی جلوتر، یک ساندویچی بود. ایستادند تا ناهار بخورند که رفتگری با پسرِ نوجوان و دخترِ کوچکش وارد شدند. دختر دستِ او را می کشید و بی امان می گفت: بابا! بابا! تو رو خدا! یه ساندویچ برام بخر...  

و مرد به جیب هایِ خالی اش دست می کشید و می گفت: ندارم بابا! به خدا جیبم خالیه.  

و پسرش می کوشید تا خواهرِ کوچکش را منصرف کند... 

 پایان بندیِ اوّل:  

او به دوستش گفت: اینو واسه محمّد میگم. دلم خیلی براشون سوخت. و دست به جیب شد تا ماجرا را برایِ دوست پسرش اس ام اس کند. دوستش بغض کرد و گفت: واقعیّت نداره؛ باور نمی کنم. نه، می دونم که اینا رو ندیدم. مادرِ او گفت: به هر حال زندگیه دیگه، پیش میاد.  

مادرِ دوستش گفت: پناهش بر خدا. برم خونه بشینم گریه کنم. دلم از روزگارِ نامرد گرفت.  

و همه مشغولِ ناهار خوردن شدند.  

پایان بندیِ دوم:  

او دوید به میانِ جمعیّتی که هر لحظه بیشتر می شد و با لحنِ قاطع و صدایِ بلند گفت: کسی این زنو تکون نده. تا وقتی آمبولانس نیومده، نباید تکونش داد. سرش ضربه ی بد خورده. بعد به پسرِ جوان گفت: یه جا دورتر از اینجا بشین تا آروم بشه، بعد با آمبولانس میفرستیمش.  

تویِ ساندویچی، ساندویچ به دست، پیشِ رفتگر رفت و گفت: آقا؟ من گرسنه نیستم، منزل غذا داریم، این باشه واسه دخترمون. رفتگر گفت: نه به خدا! راضی نیستم این کارو بکنید. درست نیست.  

_ کجاش درست نیست؟ ما خونه هم غذا داریم، عجله ای هم ندارم؛ این باشه واسه دختریمون.  

دختربچّه با چشم هایِ گرد شده، ساندویچ را گرفت و آهسته گفت: مرسی...  

دوستش گفت: هنوزم پسرایِ با معرفت وجود دارن، دیدی چه طور بچّه رو بغل کرده بود؟  

مادرش گفت: گرچه همیشه از این احمق بازیا درمیاری، ولی این یه بارو می بخشم. مادرِ دوستش گفت: پناهش بر خدا...  

پایان بندیِ سوم:  

تا این اتّفاق افتاد، گفت: خدا ما رو صدا زد! همه دویدند و او زن را نگه داشت، دوستش به آمبولانس زنگ زد، مادرش بچّه را از پسرِ جوان گرفت و به او گفت برود برایش نوشیدنیِ شیرین بخرد و مادرِ دوستش وسایلِ زن تصادف کرده را از زمین جمع کرد.  

تویِ ساندویچی، به دختربچّه نگاه کرد و به رفتگر گفت: دخترمون هوسِ ناهارِ دورِ همی کرده. تا این را گفت، دوستش دست به جیب شد و گفت: حتماً خودش و پسرشم گرسنه هستن! مادرش گفت: بیار این دخترو ببینیم چی دوس داره؟ مادرِ دوستش گفت: هم سفره یِ غریبه هم حبیبِ خداست!  

 

پ.ن: شما هم می تونید پایان بندی هایِ خودتون رو برایِ این ماجرا بنویسید. خوشحال می شم!

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 18:27 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

نه! اشتباه برداشت کردید!
این دختر بچه، همون کودکی بود که مامانش تصادف کرد!
زمان پریشی داشت!

گفتیم مامان و دختر، یاد دوستم و دخترش باران افتادم... من احساس می کنم بینِ مادر و فرزند، همیشه چیزی تو عالمِ بالا میگذره که هیچی اونو از بین نمی بره! و جهتِ ادایِ احترام به آقایونِ بزرگوار، معتقدم پدر برایِ فرزندش، امنیّتیه که گاهی پدرها فراموشش می کنن. خصوصاً برایِ یک دختر! چی می گفتیم؟ بله! زمان پریشی... دوباره می خونمش.

مهدو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 00:59 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

او جلو رفت و انگشتش را در خونِ زن فروکرد و چشید. شیرین بود. و کودک داشت در آغوش جوان به صورت متلاشی شدۀ مادرش نگاه می کرد و می اندیشید حالا چقدر شبیه خودت شده ای.
+
دختربچه دست از سر پدرش برداشت و بیرون رفت.خسته بود. با خود گفت چهرۀ این ها هم شبیه چهرۀ مادرم است. همان قدر متلاشی...

مادر و تلاشی؟!!!
به هر حال حضرتِ مریم، آمنه و خدیجه هم مادر بودند، و حوّا!
مرسی از پایان بندیاتون!

باران شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 18:56 http://mynewworld86.blogfa.com

سلام عزیزم
چقد نوشته هاتو دوست دارم
مخصوصا این یکی!
چه خوب که هر دومون شیرازی هستیم ،
بذار به همین سادگی ،
منم لینکت کردم

بالأخره جواب گرفتم...
پیش به سویِ لینک موفّقیّت آمیز!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد