نمی دونم چرا اینقدر با همین پارسالم حتّا فرق کردم؟
نمی دونم دلیل این همه عوض شدن چی بود؟
نمی دونم چرا مدّت هاست دیگه حتّا حوصله نوشتن یادداشت های روزانه مو هم ندارم؟
قلم زدن که هیچی...
نمی دونم.
البته حالا هم چیزایی رو دارم که اون موقع نداشتم.
و همچنان هم به طرز آزاردهنده ای همون یک آرزویِ قدیمی پا برجاست.
نمی دونم دیگه باید چیکار کنم که فراموش بشه؟
اون کار سنگین که فکر می کردم باعث از بین رفتنش میشه جواب نداد، شبا هم که تو تابستون کلّاً تا صبح بیدار بودم و همه ش اون یه آرزو عین آونگ به ایمور و اونور مغزم ضربه نواخت و همین که تا الآن از فکرش دیوانه نشدم خوبه.
فردا تا خرداد سال آینده دانشجوی لیسانس هستم و بعدش...
بعدش؟
بعدش باید ببینم رشته خوب چیا هست؟ برم کلاس زبان، مدرکمو بگیرم، یه زبانِ دیگه، کار و...
یعنی بهم بورس میدن؟
که برم؟ برای همیشه؟ و دیگه نیام اینجا؟ جایی که کلّاً دیگه هیچ اشتیاقی به توش موندن ندارم...
اگه بشه که عالیه! کاش میشد برایِ همیشه از اینجا برم...
کاش...