جدیداً رفتم سراغ کتابای کودک و ترانه های کودکان.
روحمو نوازش میده.
برایِ عید فطر تو بیمارستانِ امیر بخش کودکانِ سرطانی اجرا داریم و چه قد خوشحالم که بازم میخوام برم اونجا.
چند روز پیش یکی از دوستام بهم یه فلش پر از آهنگایِ کلاسیک داد و تقریباً میشه گفت هیچ کدومو نشنیده بودم. عالی بود!
از اون بهتر نو کردن تیپ بود و خریدن لوازم آرایش و لباس با پول حقوقم.
اصن همه ی لذّت زندگی در همین کاراس دیگه. در کوه نوردی، در دور دور با دوستام، آهنگای جدید، تولّدایِ تابستونی، و کار و بازیایِ فکریِ جدید و سر و کلّه زدن با مشتریا!
و البتّه که بعد از سه سال یه پشت غم و درگیری و جنگ و جمع و منها شدنِ ناگهانیِ چندین آدم از زندگیم، حالا دیگه باید فصل حس کردنِ جوونی و تجرّد و فکر کردن به اونا باشه که گویا دارن میان که در خونه ی پدری رو بزنن و سراغ ما رو از والده ی گرامی بگیرن!
و این یعنی کلّی خوشحالیایی که من نمی دونم چرا تا همین دو ماه پیشم بر من حرام بود!
اّل از خجالت خودم درمیام و بعد بازم شروع میکنم کتاب خوندن و اگه شد نوشتن که حسابی دلم براش تنگ شده. گرچه یه چشمه هاییش هنوز تو فیس بوک ماناست ولی من دلم واسه بخش داستان کوتاه و شعرش تنگ شده.
بر میگرده بهم... این خوشیا بعد از اون همه غم و غصّه انصافاً حقّ مسلّم منه! حقّ مسلّم.
با خدا که تعارف نداریم. باید هم وزن غمام بهم شادی بده تا آشتی کنم.
سلام عزیزم خوبی؟
منو یاد میاد؟
ان شاءلله همش شاد باشی و سلامت
سلام عزیزم:
مگه میشه فراموشت کنم؟
یه کم دیر سر می زنم بخش کامنتات بسته میشه نمی تونم برات کامنت بذارم امّا همچنان هروقت میام اینجا به وبلاگت سر میزنم.
و همچنان تنهایی ها و آرزوهای جفتمون پابرجاست...
چقدر خوبه آدما خودشونُ باور داشته باشن و چقدر خوبتره که پس از ناامیدی به باورمندی برسن.
بهروز و مانا باشید!
خوبه...