دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

پوچ

مردن، تو روزایی که باید زنده بود، یا تقصیر منه، یا دست من نیست.  

انبوه کتابایی که مدّت هاست می خوام بخونم، کلّی فیلم که هنوز ندیدم.  

کلّی کار هنوز به انجام نرسیده و اون میل لعنتی به اون وصله ی ناجور و ناموجّه تازه وارد زندگیم.  

شب تا صبح بیدار و روزا هم درگیر یأس و هم خوابالو...  

از توش هیچی جز همون بلاتکلیفیِ رخوت انگیز درنمیاد.

  اینکه ساعت ها تو چمن زیر آفتاب دراز بکشم، چشمامو ببندم و نفهمم اساساً زنده م یا مُرده م؟  

خوابم یا بیدارم؟ نور آفتاب صورتمو نابود کنه و من از داغیش لذّت... لذّت می برم یا اصلاً حواسم نیست؟  

قبلاً هروقت تو این دنیا نبودم، قطعاً تو تخیّلاتم بودم و همیشه وقتی ازش میومدم بیرون حرفی واسه گفتن داشتم...  

حالا وقتی اینجا نیستم، مسلّماً هیچ جای دیگه ای هم نیستم.  

حالا وقتی می خوام داستان بنویسم، بیشتر تمایل دارم به نوشتن از خودم، وقتی می خوام شعر بگم تمایل دارم به سکوت، حتّا وقتی می خوام گریه کنم تمایل دارم به خندیدن!  

و بغض... که هیچ وقت طعم تلخ و سنگین و لذّت بخش قورت دادنشو این همه کش نداده بودم. مدام فروخوردنش و فروخوردنش.  

لعنتی خیلی حسّ خوبی داره. فرو کردن انگشت تو خارای کلفت کاکتوسِ میز کافی شاپ، نفس عمیق کشیدن تو دود غلیظ سیگار بهمن میز کناری.  

نوین ترین حالت مازوخیسم که میشه بهش مبتلا شد! از خود آزاری تن تا خودآزاری روح!  

اَه که لعنتی چه کیفی داره. وقتی میگه داد بزن سکوت کنم، وقتی می خواد بترکه، فرو بخورم؛ وقتی تو آب و آتیشه که بهم بفهمونه به آرزویِ خاصی رسیدم و باید شاد باشم، نه خوشحال باشم نه ناراحت...  

روحم از من زنده تره. برای همین باید لحظه به لحظه آلارمای جنبش و امیدواریشو خفه کرد.  

زنده بودنش حاصل هل خوردن اتّفاقی تو این دنیاست.  

یه خوبی خفه کردنش اینه که دیگه آرزومند نیستم، دیگه واسه آدما و چیزایی که هرگز نبودن انتظار نمی کشم.  

دیگه از کسی بدم نمیاد، دیگه خیر و شرّی وجود نداره. دیگه عاشق شدنی وجود نداره.  

همه چیز به طرز فرح بخشی آرومه. فقط آهنگ گوش دادنه و بی هدف پرسه زدن تو دنیای مجازی یا خیابونای دنیای فعلی...  

به این میگن: گرز و سپر انداختن و تسلیم فرمان حضرت حق بودن.  

خدای بخشنده و مهربان! تو بردی. می تونی چهار نعل رو جنازه م بتازی. دیگه اعتراضی نیست.

نظرات 3 + ارسال نظر
sara شنبه 27 اردیبهشت 1393 ساعت 20:06

یه راه حل خوب برای رهایی از این همه ناامیدی.برو یه جای خونتون که زیر پاهات سرامیک یا کاشی باشه.بعد یه نفس عمیق بکش و یه کم ریلکس کن و یه پریز برق پیدا کن.بعد عین گفته های این بیت شعر عمل کن.اگر خواهی بمیری بی بهانه....بکن میخی درون این دهانه:-) اونوقت معنای سردرگمی واقعی را میفهمی.من میدونم چته.درد بی دردی گرفتی.

هدی جمعه 5 اردیبهشت 1393 ساعت 12:46 http://manvakhodayeman.blogfa.com

شیوای عزیزم سلام
از حضور گرمت و لطف بسیارت سپاسگزارم.
اما تو چته دختر؟؟
تو چرا اینقدر غمگین نوشته ای...
هر چند این روزها دیگر من هم زیبایی بنفشه های
معصوم بهاری رو حس نمی کنم...
بنفشه ... همون گلی که همیشه سخت عاشقش
بودم..
درسته .... سخت شده این زندگی.. خیلی سخت
شاید بگی رطب خورده منع رطب کی کند؟!!!
اما خدا را چه دیدی شیوا
شاید خدا همین روزها بساط مضحک دنیایش
را برچیند...
خدا را چه دیدی؟
شاد بنویس دختر!
من همیشه از تو انرژی گرفتم...
دست حق پشت و پناهت...

همیشه انرژی دادم ولی هیچ وقت انرژی نگرفتم...
حسّ خوبی ندارم. به شدّت مأیوسم.
دو ترمه.
رو همه چی اثر گذاشته داره نابودم می کنه.

خسروپور پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 17:52 http://www.ghazalajin.blogfa.com/http://

من این نوشته ها رُ دوست ندارم؛خیلی ناامیدانه است!
چرا؟!

خب همیشه ه نمیشه شاد بود یا وانمود کرد به شاد بودن...
ناامیدی هم هست. ناامیدیم هم دانه داره. رو خیلی چیزا اثر گذاشته. خیلی انرژیامو از کار انداخته... تا یه کم بهبود پیدا کنم طول می کشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد