دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

نمی دونم؛  

اشتباه از منه، می دونم.  

رفتم که پیاده برم پایانه ی نمازی، رویِ این پُل قشنگه بودم که آدما روش می ایستن میزانِ بارندگی رو از رویِ حجمِ آبِ رودخونه ی خشک محک می زنن که یکدفعه دیدم دوید طرفم که: آجی تو رو خدا...  

انقدر تند دوید که محکم گرفتمش زمین نخوره.  

هی گفت: آجی! آجی! تو رو خدا...  

منم عصبانی! اومدم بگم: خدا کیه تو هم؟  

دیدم کیفم رو گرفت و گفت: آجی؟ مشقام مونده! فردا امتحان دارم.  

دستشو گرفتم گفتم: باشه؛ بیا. گفت: نه! من عجله دارم آجی. گفتم: عجله کارِ شیطونه. بیا!  

بردمش تویِ مغازه و گفتم: من گرسنه مه، بذا یه چیزی وردارم.  

همین طور مات و مبهوت نگام کرد. دست کرد تویِ جیبش و حاصِلِ کارش رو شمرد؛ هزار تومن بیرون کشید و گفت: واسه منم یه کیک بردار. من هزار تومنو گرفتم و براش یه کیک و یه پاکتِ کوچیک شیر برداشتم.  

یهو گفت: شیر نه! زیاد میشه! هزار تومن بشه!  

گفتم: من برات ازش تخفیف می گیرم.  

_ شیر نمی خوام.  

_ دلت میاد؟  

_ اگه تخفیف میده، کاکائویی بردار.  

_ باشه.  

رفتم و یه کاکائویی برداشتم. دمِ پیشخوان شلوغ بود. گفتم: راستی آجی یعنی چی؟  

_ یعنی خواهر.  

_ واقعاً؟! یعنی من آجیتم؟  

_ آره؛ به شرطی که از اینا بخری.  

و دستشو جلو آورد و فال ها رو نشونم داد.  

_ صب کن! بذا اینا رو حساب کنم.  

حساب کردم. یه شکلاتم داد به عنوانِ بقیّه ی پول.  

نشستم رویِ پلّه ی خوابگاه قدس و سر فرصت، کیکم رو باز کردم. ایستاد جلوم و گفت: چرا نمی خری پس؟  

_ گشنمه خب! بشین!  

_ کار دارم. باید همه شو بفروشم.  

و با نگرانی، به سرِ خیابون نگاه کرد. منم نگاه کردم. گفتم: دونه ای چن؟  

_ چون برام کیک خریدی پات کمتر حساب میشه، بخر دویس!  

_ جونِ من؟ دویس؟  

_ ها!  

دس کردم تویِ جیبم و گفتم: بشین ببینم چه قد دارم؟  

نشست، فال ها رو زمین گذاشت و کیک رو باز کرد. یه گاز زد و گفت: چه قد گشنه مه! از کجا فهمیدی گشنه مه؟  

_ از اونجا که آجیمی! کلاس چندمی؟  

_ سوم.  

_ کدوم کتابتو دوس داری؟  

_ ادبیّات! می خوام در آینده شاعر بشم.  

سرِ جا یخ کردم. ده هزار تومن تویِ مشتم عرق کرد.  

_ آجی بتولم میگه خوب بلدی از خودت شعر دربیاری. کتاب فارسی پُر از شعر و قصّه س. شبایی که نوبتِ منه، واسه تُکی کلّی شعر می خونم. شیش ماهشه. اینا که بِت گفتمو به کسی نگیا! اگه حیدر خان بفهمه امشب باید بیرون بخوابم.  

_ باشه بابا!  

شیر کاکائو رو باز کردم و دادم دستش. نزدیکش رفتم، چسبیدم بهش و یواش، پول رو تویِ جیبِ مانتوش چپوندم و گفتم: فالات همه ش مالِ من، اونم که تو جیبته باشه واسه خودت.  

با دهنِ پُر و چشمایِ گرد شده، برگشت نگام کرد و گفت: جونِ من؟  

_ هیسسس... می فهمن الآن! بده من!  

فالا رو از رو زمین برداشت و داد دستم.  

لبخند زدم و گفتم: دفه یِ بعد کِی نوبتته پایِ گهواره یِ تُکی باشی؟  

_ فردا شب.  

قلم و کاغذ درآوردم از کیفم و براش رویِ کاغذ شعری نوشتم، تا کردم و دادم دستش و گفتم: اینو براش بخون.  

کاغذو گرفت و گفت: باشه. باید برم.  

بلند شد، کاغذ رو تو جیبش گذاشت و بی خدافظی دوید رفت.  

پاشدم و دوباره رفتم رویِ پُل. دستامو کردم تو جیبام و بی اختیار، زدم زیرِ آواز...  

تو که ماهِ بلندِ آسمونی  

منم ستاره میشم دورتو میگیرم 

اگه ستاره بشی دورمو بگیری  

منم ابر میشم روتو می گیرم 

اگه ابر بشی رومو بگیری 

منم بارون میشم چیک چیک چیک چیک چیک چیک می بارم  

تو که بارون میشی چیک چیک می باری  

منم سبزه میشم سر در میارم 

تو که سبزه میشی سر درمیاری  

منم گُل میشم و پهلوت می شینم  

تو که گُل می شی و پهلوم میشینی 

منم بلبل می شم چه چه چه چه چه چه می خونم...

نظرات 6 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 7 بهمن 1392 ساعت 15:06 http://live-sky.blogsky.com

نوشته ی قشنگی بود و با احساس...
به نشانه ی تلافی اون شعری که دادید منم یکی از شعرهامو به شما میدم:
از هجر، غمی در دل کاشانه نهادیم / وز صبر، نَمی مرهم این خانه نهادیم
از داغ تو غم بر دل خود مهر نشاندیم / وز جام تو می بر سر میخانه نهادیم
از عشق چه گویم سخنی چون دل مجنون/ مستانه به خود کُنیه ی دیوانه نهادیم
هر چند که از عشق تو این خانه خراب است / شمعی ز غمتت بر در ویرانه نهادیم
تا عشق تو در خانه ما زنده بماند / عکسی ز رخت بر در این خانه نهادیم...
س مثل سینا.

سلام:
سپاس که سر زدید.

مهدو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 18:29 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

راستش من از وقتی مطالعۀ جدی توی سینما برام پیش اومده اصلاً تلویزیون رو نگاه نمی کنم جز وقتِ شام یا ناهار که از بخت بد همون وقتی هست که این مزخرفات رو پخش می کنن. بعضی وقتها تا جایی پیش میره که قید شام رو می زنم!

من تصادفاً در روز فقط یک وعده غذا می خورم و اساساً همون یک وعده رو هم تنهام و منزل هم سوت و کور... فلذا مثلِ یک عارف، تلاش می کنم ناهارم سلوکی باشه به درگاهِ حق تعالی. فقط وقتی با مزخرفاتِ تلویزیون مواجه میشم که همه هستن و پیرترها می خوان وقتشونو با سریال بگذرونن. به راستی... چه قدر عجیبه که من فقط یه وعده غذا می خورم! دارم به مقامِ بودایی نائل میام کم کم!

مهدو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 00:47 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

نمیدونم. حس خوبی به این قصه ندارم. فکر می کنم از بس از این تپه بالا رفتند تپه صاف شده. بَدی هم واسه آدم عادت می شه. این قصه ها حالم رو بد می کنه؛ اما نه چون خیلی سوزناکند یا تکون دهنده، چون خسته کننده اند و تکراری. این سریالِ "آوای باران" که ازش متنفرم، توهین به تمامِ ارزش های منه و اگه مردم کمی فهم داشتن باید پخشش متوقف می شد. هجویه ای است برای ایران و کسی نمی داند.
این موضوع دستمالی شده. از بس آدم های ناروشنِ روشن نما اومدن سراغش نابود شده. هیچی ازش نمونده جز یه سایه. یه شیشۀ پوک.
من با اون شروع خوب، منتظر چیز بهتر و شگفت انگیز بودم.

اشکال از بنده بوده؛
می پذیرم...
تو یه دوره نااُمیدی نوشتمش!
حالا نمی خواست انقدر تند بریما؟
یواشم می گفتید من قبول می کردم.
منم باهاتون درمورد آوای باران موافقم. منتها سؤالی که پیش میاد اینه که اساساً کسی از سریالای تُرکی فارغ میشه که برسه به نقدِ این سریال؟

sara شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 00:16

لذت بردم.پاینده باشی

من هم از حضورِ شما تو وبلاگم لذّت می برم.
پاینده باشید؛ شما و هستی...

من پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 19:33 http://www.paadir.blogfa.com

هی بانو...
حرف های من که به درد هیچ خراب خسته نمی آید...
قلم تو اما مانا!

از اون تعارفات بود...

امیرحسین چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت 19:44

از معدود روایت هایی بود که تا آخر منو دنبال خودش کشوند...بعد از خوندنش ته دلم خالی شده.خوب بود,خیلی خوب,امیدوارم برات به آینده که بزرگ بشی و بهتر برامون بنویسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد