دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

دوشیزه ی آشوب

شعر شدنت آغاز درد است...

بهاران

رفتم تویِ مجتمعِ بهاران؛ همان جا که بیشترِ بازی ها و بچّگی ام را در پارکِ پشتِ مجتمع هایش سپری کرده بودم.  

دیگر حال و هوایِ آن وقت ها که هنوز بلوک هایش تمام نبود را نداشت.  

همه ی پنجره هایش مسلّح به چشم بود و باغِ وحشیِ کنارِ پارک را "آدم زده" کرده بودند. مرتّب و دیوارکشی شده.

گوشی تویِ گوشم بود؛ ووکالیز راخمانینف را گوش می دادم. رویِ تابِ الّاکلنگی نشستم و به زمینِ برف نشسته ی بسکتبالش نگاه کردم که یک زمانی برایِ خودم در آن قلمرو فرمان روایی بودم و اسکیت بازی می کردم، شب ها زیرِ نورافکن هایش می ایستادم و برایِ آدم هایِ خیالی ام، دست تکان می دادم.  

آهنگ تمام شد، رفت ترَکِ بعدی. بازهم راخمانینُف. هیچ هماهنگی با فضا نداشت، امّا ارزشِ گوش دادن داشت.  

بلند شدم و رفتم سمتِ محوّطه ی میزهایِ شطرنج و پینگ پُنگ. ایستادم کنارِ بارفیکس.  

یک حسّ مهار ناشدنی می گفت: بپّر بچّه! بپّر دیگه!  

به چرخِ فلک هم نگاه کردم. جایِ خودم، چشم هایم داشت می دوید. با سرعت. اینجا یک پارکِ بی پارکت بود. یک پارکِ پر از سنگریزه! یک کودک ده ساله و پر انرژی را می طلبید که یک بند بدود و بازی کند.  

رفتم جلویِ میزِ شطرنج ایستادم و با انگشتم، مُهره ی وزیر را تکان دادم و زمزمه کردم: کیش و مات!  

برگشتم که بنشینم رویِ تاب، که دیدم یکی نشسته و زُل زده به پنجره ی بالاترین واحدِ بلوکِ رو به رویی.  

جلوتر رفتم و من هم به جایی که او نگاه می کرد نگاه کردم.  

بی مقدّمه پرسید: نیفته؟!  

گفتم: نه؛ نمیفته.  

_ از کجا انقد مطمئنّی؟  

_ نمیفته بابا! ریشه ش از تو دیوار دراومده.  

_ دیوارو نترکونه؟!  

_ نمی ترکونه.  

_ قشنگه؟  

_ ها!  

از رویِ تاب بلند شد و گفت: پس بزرگ میشه؟ گفتم: میشه!  

خندید. دوید و رفت. از همان راهی که هیچ وقت از برگ، کفِ خاکی اش پیدا نبود.  

به گمانم داشتم کیتارو گوش می دادم... THE SOONG SISTERS!  

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 18:30 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

هزار سال کم نیست. کودکی که هیچ، من پیری هام رو هم از یاد برده ام.

انقدر تلقین نکنید که از یاد بردید.
پیری هم مثلِ کودکی اجتناب ناپذیره! میاد و میگذره. تا این ادوار بر ما نگذره، رسالت و حقیقتِ خلقتمونو درک نمی کنیم...
راستی! ما تو بهاران نبودیم؛ اونجا یک جورایی فقط پاتوقِ کودکیم محسوب میشد.
اگه نه همیشه خوشبختانه به ساده زیستی و بازی تو کوچه و دوچرخه سواری و گل کاری تو باغچه عادت داشتم.

مهدو یکشنبه 6 بهمن 1392 ساعت 00:35 http://neveshtan-bar-sang.blog.ir

خوب بود. مخصوصاً ابهامِ آخرش.
کودکی چیز شگفت انگیزه. هنوز حیوانیم؛ خرگوش، مورچه، اسب، گربه، جوجه؛ و هنوز نمی دونیم به چه دنیای حیوانی و خرتوخری تعلق داریم. با چهره هایی دل نشین. حتی اگر زشت باشیم دلنشین. کودکی سن ندارد. کودکی همیشه کودکی است. مثل گرگ که همیشه همین شکلی بوده. باور کن همان گرگی که جسدِ آدم را درید، شکلِ گرگی بوده که جسد من را خواهد درید. و این چقدر برای من زیبا و تشنج آوره.
منم یه روایت دارم برای خودم از کودکیم. اما این شکلی نیست. ما حیاط بزرگ داشتیم و مرغ و مرغابی... کودکی رو فراموش می کنیم؟ من فکر می کنم می کنیم.

ما هم حیاط داشتیم، و من درکل فقط یه جوجه داشتم که چهل روز بیشتر عمرش به دنیا نبود.
من خودم رو در برابرِ گرگ، عموماً چیزی بیشتر از یه گوسفند می بینم و اگه حمله ای صورت بگیره، منم بلدم زخم بزنم.
کودکی در گذرِ زمان از یاد میره. خصوصاً اگر کسی مثلِ من کلّی هم عمر کرده باشه...

atieh سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 18:19 http://www.bito-bato.blogsky.com

سلام شیوا جونم ببخش که دیر اومدم هم نتم مشکل داشت هم رفته بودم کرج عروسی برادر خانوم داداشم.
ممنون که همش میای و بهم سر میزنی
راستی من شمالی ام.

سلام؛
داشتم نگرانِ مامانِ آینده می شدم.
همیشه به شادی!
ما هم ساکنِ این سرِ ایرانیم.

حامد سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 17:39 http://www.hamedh.com

متاسفانه خاطرات بچگی من زیر یه مجتمع نوساز هفت هشت طبقه مدفونه. فقط یه چندتا عکس ازش باقی مونده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد