خدایا من یه سؤالی داشتم:
واقعاً این دخترایِ جوون چه انگیزه ای دارن که میان برف بازی و ما می بینیم که پوتین چرم تا بالایِ زانو پاشه و پاشنه هاش باعث میشن که دو نفر زیرِ بغلشو بگیرن که رو برفا سُر نخوره؟
یا خیلی برف ندیده هستن، یا انقد منتظرِ شکارِ لحظه ها هستن که هیچ فرصتی رو برایِ به چشمِ آقایون اومدن از دست نمی دن!
دیروز گرمِ برف بازی و آدم برفی ساختن بودیم؛ ازبس تو پرتابِ برف جاخالی دادم به سُرفه افتادم. اومدیم خونه ی دوستم، برامون شیرکاکائویِ داغ آورد و کنارِ شومینه بودیم و خلاصه بعد از عمری آرزوم برآورده شد.
همین طور که کنارِ شومینه شیرکاکائو می خوردم یهو گفتم: کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
شوهرِ دوستم گفت: باز ناشکری کردی؟ خیلی بَد بود این حرفت! گفتم: چرا؟ گفت: باید بگی شُکر که به آرزوم رسیدم. باید آرزوهاتو والاتر کُنی...
گفتم: باشه! خدایا شُکرت! دوستم اومد کنارم نشست و گفت: ببین؛ همه چی اتّفاق میفته، ولی به وقتش.
گفتم: می دونم؛ باشه. من که شُکر کردم. ولی کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم.
با هم پرسیدن: مثلاً چی؟ گفتم: مثلاً اینکه برمی گشتیم سالِ نود و یه جور دیگه میومدم دانشگاه! اصلاً اگه به من باشه دیگه نمیام دانشگاه! از اوّلشم اینجا رو دوس نداشتم.
دوستم گفت: برایِ دوس نداشته هاتم کاری کردی؟
گفتم: آره! دارم یه کارِ جمع و جور و خوب انجام میدم. مقاوم تر شدم، یه سری از حساسیتامو گذاشتم کنار.
شوهر دوستم گفت: خوبه که! پس چرا نااُمیدی؟
یه نگاهی به شبِ آسمون نارنجی کردم و گفتم: کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم!
دوستم اومد نزدیک و تو گوشم گفت: الآن بخواه. من میدونم که بهت می بخشه!
...
بخشید! هر روز می بخشه! کاش اون روز می دونستم... کاش هر روز می دونستم.
اینجا رو پشتِ بومِ ما برف یخ زده؛ رو پشتِ بومِ خونه ی شما چه طور؟
خدا می بخشه ولی انگار من به خودمون نمی بخشم...
همه ی بزرگواری آدم ها به بخشیدنِ خودشون و دیگرانه!