هوا ابری بود.
نمِ بارانی می زد.
ویوالدی،بتهوون، کیتارو، باروک... و سروهایِ مسیرِ سرازیریِ پردیسِ دانشگاهِ شیراز.
از نظرم گذشت: وقتی فرزندم دانشجو شد، تمامِ این سروها را منطقه ی مسکونی، اداره یا دانشکده خواهد دید...
یا مثلاً یک روزِ آفتابی، از آن بالا، گهواره ی دید، جز انبوهِ برج ها و پیچِ هندسیِ خیابان ها هیچ چیز پیدا نخواهد بود.
ما با این همه درخت و فضایِ سبز مثلِ بنز، پورشه، فِراری، بی اِم وِ و خلاصه درحدّ المپیک تویِ لاکِ خودمان فرو رفته ایم، آن طفلِ معصوم ها احتمالاً در حبابشان فرو می روند.
همان حباب که از پارکت کردنِ کفِ پارک ها شروع شد و تا زایمانِ خارج از رحِم_ تضمینی و کاملاً بدونِ درد در آزمایشگاه هایِ زایمانولوژی_ ادامه می یابد.
یک وقتی هم خدایی خواهند داشت... خدایی در مساحت هندسه... جبر... مثلّثات؟
آن وقت من چه طور به دخترم بگویم که بزرگ ترین آرزویم مادر شدن بود؟ چه طور برایِ پسرم حماسه ی آلبرت شوایتزر بخوانم که بفهمد دهش چیست؟
هوا ابری بود.
نمِ بارانی می زد.
پیرزن خمیده، عصایش را لبِ بریدگی گذاشت و دستش را دراز کرد تا کسی کمکش کند.
دخترک جلو دوید، دستش را محکم گرفت و آوردش تویِ پیاده رو...
آن وقت من چه طور به دخترم بگویم که بزرگ ترین آرزویم مادر شدن بود؟

هست و خواهد بود...
زندگی بود .
مخصوصا آخرش
من زندگی می کنم.
پس هستم.